لایمکن الفرار از عشق

گوشه ی دلم...

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۱ ق.ظ

این روزها زیاد به مادر شدن فکر میکنم....

آنقدر که یک شب درمیان خواب ش را میبینم!

فکر کن چقدر هیجان انگیز است! یک بذر کوچک توی دلت جوانه بزند! یک انسان مینیاتوری داخل بطن تو، از مردی که عاشقش هستی...

خیلی ذوق دارم؛ داشتن نوزادی برای خودت، با آن بوی محشر بهشت زیر گلویشان، آن دست و پاهای ظریف بلورین شان و آن دهان های کوچک بی دندانشان، اینکه دائم فکر کنی شبیه کدامتان خواهد شد؟ اینکه به لذت در آغوش کشیدنش فکر کنی، لذت به دنیا آوردنش و لذت عجیب مادر شدن.

شعف اینکه انسانی به هفت میلیارد انسان کره زمین اضافه کنی و یادت بیاید خدا هنوز از بشر ناامید نشده است... میخواهد اینبار فرزندی از نسل تو خلیفه اش روی زمین باشد.

لذت تربیت نسلی که بیشتر و بهتر از پدر و مادرهایشان زندگی کنند، بیشتر و بهتر عاشق اهل بیت و شهادت و ولایت و گریه کن و سینه زن امام حسین باشند، و حتی این امید قشنگ: لذت تربیت نسلی که سرباز امام زمان باشند...

یک دنیا کله قند است که توی دل آدم آب بشود،


اما در کنار همه این قشنگی ها، من سخت میترسم.

از آن مسئولیت فوق سنگینی که بودن یک بچه روی شانه ی آدم می اندازد،‌ از تمام شدن خلوت ها و خوش گذرانی های نفره، از تبدیل شدن به یک مادر مسئول تمام وقت به جای یک دختر سرخوش و بیخیال، از وظایف جدیدی که روی دوشم خواهد افتاد...

میترسم از اینکه نکند مادر خوبی نشوم؟ نکند سختی هایش کلافه ام کند؟ نکند کم بیاورم؟ نکند مثل خیلی آدم های دور و برم اینقدر ذله شوم که دلم بخواهد چند روزی از مادر بودن مرخصی بگیرم؟ نکند یک شب میان گریه هایش دلم بخواهد دیگر نباشد؟! ببرم بگذرامش و سر راه و خلاص؟! 

روحیه ی کمال طلبی کار دستم ندهد؟ واقعا حوصله ی بزرگ کردنش را دارم؟ اینکه یک بچه دائم زیر گوشم وزوز کند و دائم لای دست و پایم بپیچد و حرف های بی سر و ته بزند؟! با او بازی میکنم؟ دلم برای این روزهای بیخیالی و بی مسئولیتی ام تنگ نمیشود؟ دلم نمیخواهد برگردم به این ایام هر کاری دلت خواست انجام بده؟ 

بعدا چطور میشود؟ وقتی بزرگ تر شد؟ نوجوان و جوان شد؟ میتوانیم رابطه ی درستی داشته باشیم؟ من را دوست خواهد داشت؟ میتوانم رفیقش باشم؟ نکند دنیای همدیگر را درک نکنیم؟ با هم سر ناسازگاری داشته باشیم؟!

نمیدانم همه ی زن ها مثل من این ایام را از سر میگذرانند یا نه؟ همه مثل من اینقدر با خودشان درگیر اند؟ اصلا میشود مادر شد و این فکر و خیال ها را نداشت؟!

چرا میگویند مادر بودن شیرین ترین سختی دنیاست؟ وای که شیرینی اش چقدر من را می فریبد و سختی اش چقدر می هراساندم!

زندگی من همیشه مجموعه ای از همین تصمیم ها بوده، همین دو راهی ها، چقدر هم سخت و طاقت فرسا!

آخری اش همین ازدواج بوده، میل زیاد به ازدواج با مردی که شایستگی اش اثبات شده بود و ترس از ترک دنیای مجردی و بی مسئولیتی کامل!

آخ که کار این دنیا چقدر سخت است!

دلم بچه ای میخواهد و نمیخواهد! عاشقش هستم و از او میترسم!

پ.ن۱: این روزها هر وقت مادری از بچه داری اش تعریف میکند محکم گوش هایم را میگیرم، نصف بیشتر این ترس ها از خرده روایت های مادرانه ی بقیه ایجاد شده!

پ.ن۲: و یک ترس مهم تر: نکند اصلا بچه دار نشویم؟!!!!

پ.ن۳: لازم به ذکر است فعلا قصد ادامه تحصیل و تمام کردن این لیسانس کوفتی بدون هر گونه بچه را داریم:دی 

۹۶/۰۳/۱۱
مطهره