لایمکن الفرار از عشق

هیچ کاره ای که نشدیم!

چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۳، ۰۸:۳۶ ب.ظ
من دلم برای مامان بابام میسوزه.
چون مامان بابای من هستن. والدین یه دختر معمولی بودن خیلی باید دردناک باشه به نظرم. اونا هیچ وقت نمیتونن به من افتخار کنن، من هیچ وقت مایه پز دادنشون نمیشم. چون من یه دختر معمولی ام. هیچ وقت نمیتونم اونا رو به آرزوهاشون برسونم. اینو به خودشونم گفتم که دلم براشون میسوزه. کیه که دوست نداشته باشه بچه ش یه آدم مشهور و مهم باشه؟

مثلا من هیچ وقت دکتر نمیشم، مهندس نمیشم. خب معلومه که پدر و مادر یه دختر دکتر بودن خیلی خوشحال کننده تر از یه دختریه که یه لیسانس همین جوری داره.
البته که هیچ وقت هیچ وقت نگفتن دوست دارن من فلان کاره بشم و همیشه از هر چی که توش هستم حمایتم کردن ولی خب پتانسیلشو دارن که اگه من خیلی بهتر و بالاترم بودن حمایتم کنن. من میدونم اون جوری خیلی خوشحال ترن.

خیلی غم انگیزه که بچه ی آدم نتونه آدم رو به آرزوهاش برسون. نتونه باعث افتخارش باشه. 
من هیچ وقت معدل بیست نداشتم، قهرمان المپیاد نبودم، ورزشکار نبودم، هیچ وقت دکتر نمیشم، مهندس نمیشم، یه کاره ی مملکت نمیشم...

من همیشه 18-19 بودم، انسانی بودم، دانشگاه خوب نبودم، رشته خوب نبودم، من ورزشکار و المپیادی نبودم. من حتی خوشگل هم نبودم...

من یه دختر معمولی بودم که به جای هر کاری میرفت توی اتاقش و کتاب میخوند. به جای ارتباط با آدم ها می نشست و کتاب میخوند و از این تنهایی ش لذت میبرد. 
کتاب خوندن که افتخار نیست؟ هست؟

از همه بدتر اینه که من هیچ وقت درس رو دوست نداشتم، حتی متنفر هم بودم ازش. هنوزم متنفرم اما خب فقط بخاطر اونا تا الان درس خوندم و از این به بعد هم میخونم. تا اونا خوشحال باشن. تا دخترشون حداقل دیپلم و بعدش لیسانس داشته باشه.

برای همینه که الان بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم براشون میسوزه. چون تو درس خوندن هم همون دختر معمولیم که دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد. همون که دانشگاه خوب نرفته و رشته خوب نداره و هیچ وقتم دیگه دکتر نمیشه!

من دلم برای مامان بابام میسوزه. خودشون هیچ وقت چیزی نگفتن، حتی همیشه میگن همین جوری که هستی دوستت داریم و بهت افتخار میکنیم اما خب من میدونم ته ته قلب همه مامان باباها بچه ی دکتر دوست داشتنی تر از بچه غیر دکتره!

من حتی دلم واسه خودمم میسوزه! چون حتی آرزوهای خودمم نتونستم برآورده کنم! چون وقتایی که باید دنبال دلم میرفتم به حرف عقلم گوش کردم و وقتایی که باید پی عقل می بودم با دلم تصمیم گرفتم. هیچ وقت جای درست اینا رو نفهمیدم!

یه چیزی که باید یادم باشه اینه که اگه یه روزی بچه دار شدم از همون اول بچگی تو گوشش فرو کنم که من فقط در صورتی بهش افتخار میکنم که انسان باشه. بنده خوب خدا باشه. فقط در همین صورت. و حتی ته ته ته ته قلبم هم بچه ی دکتر رو دوست تر نخواهم داشت. من باید به بچه ای افتخار کنم که خدا بهش افتخار میکنه...
۹۳/۰۶/۲۶
مطهره