لایمکن الفرار از عشق

به مناسبت سی و یک شهریور

دوشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۸:۲۲ ب.ظ

مهناز پرسید: حالا چرا دارین برای ناهار خودتون رو اون قدر زحمت میدین، کم زحمت دادیم این ده روز؟
در اتاق پذیرایی را باز کرد و نگاهی به ساعت دیواری انداخت. دو و ربع بود. الان دیگر عباس پیدایش میشد. کباب برشته شده را از خاله گرفت و گذاشت توی بشقاب چینی سفید و آرام دو تا سیخ را کشید بیرون. بعد دو کفگیر بزرگ پلوی داغ ریخت روی کباب ها.

تلفن زنگ میزد. گفت: فکر کردم زنگ در حیاطه. خاله رفت سمت هال تلفن را جواب بدهد. مهناز یک قلمبه کره ی حیوانی گذاشت کنار بشقاب. یک تخم مرغ را گرفت زیر شیر آب با دستمال خشک کرد و از وسط شکست. سفیده اش را جدا کرد و زرده ی تخم مرغ را که صاف نشسته بود وسط پوسته ی شکسته گذاشت روی کوه پلو. صدای خاله را شنید که میگفت: تلفن با تو کار داره مهناز جون. در خمره ای شکل را گذاشت روی غذا و رفت سمت تلفن. گفت عباسه خاله جون؟ و توی تلفن گفت جانم؟ صدای غریبه می خواست با سروان دوران حرف بزند. مهناز پرسید شما؟ صدا جواب داد: ضرابی. از پایگاه مهرآباد. عباس هنوز نیامده بود و مهناز گوشی را گذاشت.

صدای زنگ خانه آمد. زنگ زدن عباس بود؛ دو تا زنگ کوتاه پشت سر هم.

مهناز خودش را توی آیینه نگاه کرد و رفت دم در. دست عباس را گرفت و همان طور که می آمدند سر میز گفت: بیا ببین خاله خانوم چه کرده. چلو کبابی پخته که ده تا چلو کبابی باید بیان جلوش صف ببندن تا اون فوت آخرش رو یاد بگیرن.

عباس دست هایش را با حوله خشک کرد و در خمره ای شکل را برداشت. خندید. گفت: خجالت بخورم یا چلو کباب با تخم مرغ دو زرده خاله جون؟ خاله جان با کاسه سیر ترشی از در آشپزخانه آمد بیرون و گفت: خجالت چرا عباس جون؟ گوشت بشه به تنت. گفتی به عباس آقا تلفن زدن؟

مهناز گفت: آقای ضرابی زنگ زد عباس باهات کار داشت. عباس ابروهاس را کشید به هم گفت: ضرابی؟ من که الان پایگاه بودم. نگفت جی کار داره؟ و از جاش بلند شد رفت سمت تلفن. مهناز گفت حالا غذات رو بخور از دهن نیفته بعد.

مکالمه ی عباس کوتاه بود. به قدر گفتن چند کلمه ی تک سیلابی. اما رنگش پریده بود. مهناز از روی صندلی بلند شد و مثل خواب زده ها رفت سمت او. چشم هایش را دوخت به چشم های مات عباس و بی حرف نگاهش کرد. خاله از پشت میز، مهناز و عباس را نگاه کرد.

- چطور شده عباس آقا؟ اتفاقی افتاده؟ چی چی میگفتن پشت تلفن؟

عباس پلک زد. آب دهانش را قورت داد و سیبک زیر گلویش یک لحظه بالا و پایین شد.

-جنگ شده. جنگ.

خاله گفت: یا ابوالفضل. مهناز با کف دست زد به گونه اش و پهن شد روی زمین. عباس اول رفت سمت رادیوی روی تاقچه . روشنش کرد و بعد لباس پوشید. پلو ری کرده بود. زیر کره ها ماسیده بود. مهناز رفت عباس. آرنجش را سفت گرفته بود و گریه میکرد. پشت سر هم میگفتک تنها نرو. بذار من هم بیام. بذار من هم بیام.


+ کتاب آسمان.دوران به روایت همسر شهید

 

۹۳/۰۶/۳۱
مطهره

نظرات  (۳)

۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۰۵ فاطمه سادات
چون نظرا رو بستی دلیل نمیشه که من نظر ندم!
ما شعر پستتتتت را مردیم...دستام شل شدن وقتی خوندم😭
فتو بای یکی ازهمسفرانت لبخند آورد روی لبم!
وااای!مطهره!هرروز ازاین پستا بذار
پاسخ:
من همیشه دوس دارم نظر تو رو بدونم!
چن روز پیش از شدت دلتنگی میخواستم بهت بگم فاطمه بیا بریم خودمونو بکشیم! بعد تو ذهنم اومد که تنها به یک دلیل خودم را نمیکشم...
مرسی :) از دل میاد دیگه!
۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۰۷ فاطمه سادات
کلیپت...معرررررکه اس...
پاسخ:
با پدرم دیدیم ش و آخرش صورت های هر دو تامون خیس اشک شده بود...
دقیقن برگشدم به اون روزها...
حس و حال ش...
آخ خدااا....
۰۳ مهر ۹۳ ، ۰۰:۳۷ فاطمه سادات
بمیرم...
یه سالیه هنوز دلم توی همون حوالیه...
پاسخ:
کی باورش میشه؟
دو ماه دیگه یه سال میشه؟
چقدر نزدیک بوده تا الان...
یک ساااااال؟
انگار همین یه ماه پیش بود...