لایمکن الفرار از عشق

حافظه ی دستان من پر شده از دامان تو...

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۲۴ ب.ظ

همه چیز از اربعین 88 شروع شد. حضرت شمس الشموس خیلی ویژه دعوتم کردند پابوسی شان. از همان روزها بود گمانم که آرزوی کربلا افتاد توی دلم.همان روزها که برای اولین بار چله زیارت عاشورا گرفتم و چهلمینش را توی رواق حضرت میان اشک و ضجه و التماس، دسته جمعی خواندیم. آره... همه چیز از همان روزها شروع شد...


اربعین 89 دوباره من میهمان کرامت حضرت رئوف بودم. باران می بارید و من فقط یک دعا میکردم؛ کربلا. 
توی همه ی این سال ها، توی همه ی مراسم ها، عزاداری ها، تولدها و جشن ها، احیای نیمه شعبان ها، قدرها و عرفه ها، زیارت ها، من فقط یک چیز میخواستم و فقط یک آرزو داشتم؛ کربلا...


اربعین سال 90 یادم می آید آخرشب نشسته بودیم پای تی وی. آن موقع مثل حالا نبود که بیست و چهار ساعته ارتباط مستقیم، زنده، جاده نجف-کربلا نشان دهند و آتش مان بزنند. اصلا کسی نمی دانست همچین قرار عاشقانه ای وجود دارد! ما هم نمیدانستیم. مستندی نشان میداد. (یادداشت های یک پیاده بود شاید) من تعجب کرده بودم،خیلی. میگفتم پیاده؟ کربلا؟ چه توفیق بزرگی! مگر میشود؟ میشود یک روزی قسمت من هم شود؟ میشد یک روزی این قدر خوشبخت بود؟
همین قدر دور و همین قدر دست نیافتنی.
اما انگار همان موقع پرنده ی آرزوها از آن کنارها رد میشده و حسرتم را برده برای خدا.


سال 92 بود که زمزمه ای کربلا رفتن شنیده شد. همان هایی که من به خدا گفته بودم یا من را با اینها میفرستی کربلا یا اصلا نمیفرستی! گفته بودند پاسپورت بگیرید برویم. به همین سادگی!
خبرش را فاطمه یک شب زنگ زد و گفت. گفت یه اتفاق مهم افتاده، حدس بزن. گفتم کربلا... خندید و گفت درسته. بدون هیچ اصرار و حرف اضافه، به بابا که گفتم بدون مکث گفت بگو دو نفریم.
و این یعنی من طلبیده شده بودم.
من... کربلا... اربعین... پیاده... با سپهر...
حتی خودم هم باورم نمیشد، ساکم را که می بستم باورم نشده بود، توی اتوبوس که نشستم باورم نشده بود، مرز مهران که رسیدم باورم نشده بود، نجف که زیارت کردم باورم نشده بود، کوله ام را که انداختم و پیاده روی را آغاز کردم باورم نشده بود، حتی نگاهم به گنبد که افتاد هم هنوز باورم نشده بود...
حالا من بودم و اجابت بزرگترین و محال ترین آرزوی زندگی ام.
چیزی که آرزوی خیلی ها بود و من لایقش بودم...
زیر قبه، دیگر یادم نمی آمد چه دعاهایی قبل رفتنم لیست کرده بودم، فقط یک چیز یادم می آمد و آن گرفتن کربلای سال بعدم بود.

یک سال تمام، نمیگویم آدم خیلی خوبی شدم، ولی حداقل عاشق تر شدم و همین برای نکردن خیلی کارها و انجام دادن خیلی های دیگر کافی بود.
اربعین سال 93، به اندازه ی همه ی روزهای زندگی ام اشک ریختم و ناله کردم و ضجه زدم و التماس کردم و سوختم و مردم و مردم و مردم...
تا همین ده روز پیش امید داشتم حتی، به دعای زیر قبه و به دعای اولین باری که نگاهم به گنبد حضرت ماه گره خورده بود.
نخواستند اما، یعنی خواستنی نبودم،یعنی اضافه بودم میان بیست میلیون زائر.
با داغ دل خودم سوختم و مذاب شدم و مردم و از درون خالی شدم.

من الان یک آدم مرده و تهی شده هستم که راه میرود، حرف میزند، درس میخواند، میخندد. ولی هیچ کس نمیداند که روحش تکه تکه شده و مرده و فقط یک چیز میتواند درستش کند:


اربعین 94، جاده نجف - کربلا، زیارت آستان حضرت عشق...
 

۹۳/۰۹/۲۱
مطهره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی