لایمکن الفرار از عشق

ای وصالت یک زمان بوده فراقت سالها

سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۴۹ ب.ظ


خسته و لهیده رفته بودم دانشگاه 

یکی از بچه ها پرسید چرا اینقد داغونی امروز؟

گفتم تازه از راه رسیدم، مشهد بودم

بعد یه آه عمیقی کشید. گفت: خوش بحالت مطهره، من سال هشتاد رفتم مشهد تا حالا

من؟ لال شدم و نتونستم هیچی بگم.

از آن روز دارم فکر میکنم یک نفر چطور میتواند سیزده سال دوری را تحمل کند؟

مگر میشود اصلا؟

که این همه سال فراق را تحمل کرد و زنده ماند؟

تحمل میشود اصلا؟

فکر کن سیزده ساااااااااااال نروی خدمت امام رضا جان و سر نگذاری روی سنگ های سفید و زل نزنی به گنبد طلایی و آرام آرام اشک نریزی...

تصورش هم سخت است. خیلی.

بعد یاد خودم افتادم

که یک اربعین دور بودم و فکر میکردم که خواهم مرد.

ولی هیچ اتفاقی نیفتاد...

من زنده ماندم و مثل همیشه زندگی میکنم...

حضرت عشق...

با همه مهر خودتان دست بر دلم بکشید و پایان بدهید به این دوری...

به همه دوری ها...



+عنوان مصرعی از مولوی

۹۳/۱۱/۲۸
مطهره