لایمکن الفرار از عشق

یا غفار الذنوب

جمعه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۱۰ ق.ظ

یادت که هست آن شب را که حسابی بریده بودم؟

آن شب که از دنیایی که تویش هستم و از همه بیشتر از خودم بدم آمده بود؟

همان شب که از خودم متنفر شده بودم بی نهایت؟

میگفتم کاش اصلن زاده نشده بودم و به اینجا نرسیده بودم؟

که گفته بودم چقـــــــــدر بد هستم و حال بهم زن و فقط خودم و تو اندازه ی آن چقدر را میدانیم؟

بعد گفته بودم تو به اندازه ی همه ی کوچکی من بزرگی و به اندازه ی همه ی بدی هایم خوبی...

یادت هست؟

و تو نشانه ات را برایم فرستادی، درست به موقع.

در ناامیدی مطلق، کاری که هیچ وقت نکرده بودی، کردی.

یادم انداختی که مرا یادت هست،

یادم انداختی که مرا بخشیده ای؛ ای خوب از خوب تر از خووووووووووب...

یادت هست به بیمارستان دریایی چقدر حسادت ورزیدم و غبطه خوردم که خواب مولا جانم را دیده؟ صدایش را شنیده و با ایشان حرف زده؟

اما تو نگذاشتی دلم بشکند و یک شب آمدی و دست روحم را گرفتی بردی به صحن و سرای حضرت بابا، و من چقدر گریه کردم و گفتم آقاجان؛ من هیچ چیزی نمیخواهم. الا خودتان را...

بعدتر دوباره دست خوابم را گرفتی و بردی مدینه،

میدانی من تا به حال مدینه را ندیده ام؟

مکه را چرا، یکبار توی خواب...

اما مدینه، جان دلم، حداقل توی خواب من، شبیه شلمچه بود.

گرم و خاکی و سوزان...

دلم را قرص کردی ماه من...

ای بخشایشگر گناهان...

۹۴/۰۲/۲۵
مطهره