لایمکن الفرار از عشق

پنجره های تشنه

دوشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۳ ب.ظ

« به خودت نگاه نکن که تو بیست سالگی رفتی کربلا، خیلیا هستن تو سن هشتاد سالگی که هر روز منتظر مرگن و نمیدونن که بلخره کربلا رو میبینن یا نه؟»



(پنجره های تشنه) را میخواندم، روایتی از سفر ضریح جدید امام حسین از قم تا کربلا.

قبلا یادداشتی از نویسنده اش توی ه.ج خوانده بودم و همان نوشته ی یک ستونی مرا ترغیب کرده بود به نوشتن اسم کتاب توی لیست نمایشگاهم. 

با خواندن مقدمه فهمیدم متولیان ساخت ضریح برای نوشتن این سفرنامه، دست گذاشته اند روی رضا امیرخانی محبوب من. اما او با زیرکی از زیر کار در رفته و این را انداخته گردن آقای قزلی.

ده-دوازده صفحه ی اول دلخور بودم از این قضیه. نثر نه چندان روان ابتدای کتاب را با نثر امیرخوانیِ داستان سیستان مقایسه میکردم و فکر میکردم چه شاهکاری میشده اگر امیرخانی قبول میکرده نوشتنش را.
اما بعد که چند صفحه جلوتر رفتم فهمیدم این آقای قزلی را خود حضرت انتخاب کرده اند. خودشان از بین این همه نویسنده دست گذاشته اند روی این آدم و خواسته اند او سفرنامه نویس ضریحشان باشد. خواسته او نویسنده ی درباری ارباب شوند و آخرش از ایشان صله بگیرند! این وسط ما چه کاره ایم؟!

 کتاب هر چقدر که جلوتر میرفت روایتش پخته تر میشد، ماجراهایی که اول ممکن بود تکراری به نظر برسند به لطف عشق به حضرت امام توی هر شهر، متفاوت تر و قشنگ تر از بقیه رخ میدادند.

روایت کتاب، روایت عشق بود. نامی جز این نمیتوان برایش در نظر گرفت. اگر این نبود پس چه چیزی باعث میشد آدم ها از زن و مرد و پیر و جوان و کودک ساعت ها توی گرما و سرما منتظر بمانند و حتی از مال و اموالشان بگذرند؟

چقدر درست بود تفریظ رهبری که این شعر را نوشته بودند: این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟

خیلی جاها اشک پشت پلک هایم جمع شد و خیلی وقت ها هم این اشک ها روی گونه هایم سر خوردند. حیلی قسمت های کتاب لبخند روی لبم نشست و خیلی جاهایش بلند خندیدم.
خیلی جاها هم کتاب را بستم و به سقف خیره شدم و زیر لب دعا کردم.

با همه اینها، این همه عشق و شوق و عجله و خواست مردم برای دیدن و لمس و بودن ضریح برایم خیلی عجیب بود.

احترام و عرض ادب به چیزی که منسوب حضرت بود برای قابل احترام است، مشایعت مردم ایران برای فرستادن هدیه ی ناقابلشان خدمت حضرت برایم ارزشمند بود، اما...

اما خب خیلی درک نمیکردم این عشق و هیجان شدید را.

احساسم را با دوستم که چند روز پیش تر از من کتاب را خوانده بود درمیان گذاشتم.
جالب بود که این موضوع به ذهن او هم رسیده بود و اتفاقا او هم ترسیده بود نکند بخاطر این فکرهایش سوسک شود!

درک نمیکردم و نمیفهمیدم چرا و چگونه این همه خواستن و عشق ورزیدن به یک ضریح خالی نصفه نیمه؟
بعد دوستم همان حرف جادویی را زد:

« به خودت نگاه نکن که تو بیست سالگی رفتی کربلا، خیلیا هستن تو سن هشتاد سالگی که هر روز منتظر مرگن و نمیدونن که بلخره کربلا رو میبینن یا نه؟»

راست میگفت! چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟! 

این ضریح که این همه آدم این قدر عاشقانه دنبالش میدویدند تا فقط از پشت شیشه ها لمسش کنند، همان بود که من برای حداقل سی ثانیه با تمام وجودم به آن چسبیده بودم و زمان زیر سر انگشتان من و شبکه های نقره ای ضریح متوقف شده بود.

ضریح همان بود که من سرم را گذاشته بودم روی خنکی سنگ های سفید کنارش و چند دقیقه رویایی در عاشقانه ترین حالت ممکن نگاهم گره خورده بود به گوشه کنارهای شش گوشه اش...

آه! که چقدر من خوشبخت بودم!

و مثل ماهی که در آب باشد و وجود ضروری آنرا نفهمد، این واقعیت بزرگ را نمیفهمیدم.

یا حضرت عشق، 

یا حضرت ماه،

این روزها که توی ماه خوشی و شادی میلاد شماییم، عیدی بدهید لمس دوباره شبکه های ضریح جدید ایرانی سازتان را...

۹۴/۰۳/۰۴
مطهره