لایمکن الفرار از عشق

۱۶ مطلب با موضوع «ایها الرئوف» ثبت شده است

جان دلم؛

بس است به خدا، من دیگر طاقت این یکی را ندارم...

باور کنید به اندازه ی کافی تنبیه شدم.

این بار هم اگر نخواهیدم، واقعن میروم میمیرم.

کاری بکنید برای دلم آرام جانم

قلبم دارد تکه تکه میشود...

خودتان به داد دلم برسید...

مهربانم...


۲۴ آذر ۹۳ ، ۲۲:۱۷
مطهره

همه چیز از اربعین 88 شروع شد. حضرت شمس الشموس خیلی ویژه دعوتم کردند پابوسی شان. از همان روزها بود گمانم که آرزوی کربلا افتاد توی دلم.همان روزها که برای اولین بار چله زیارت عاشورا گرفتم و چهلمینش را توی رواق حضرت میان اشک و ضجه و التماس، دسته جمعی خواندیم. آره... همه چیز از همان روزها شروع شد...


اربعین 89 دوباره من میهمان کرامت حضرت رئوف بودم. باران می بارید و من فقط یک دعا میکردم؛ کربلا. 
توی همه ی این سال ها، توی همه ی مراسم ها، عزاداری ها، تولدها و جشن ها، احیای نیمه شعبان ها، قدرها و عرفه ها، زیارت ها، من فقط یک چیز میخواستم و فقط یک آرزو داشتم؛ کربلا...


اربعین سال 90 یادم می آید آخرشب نشسته بودیم پای تی وی. آن موقع مثل حالا نبود که بیست و چهار ساعته ارتباط مستقیم، زنده، جاده نجف-کربلا نشان دهند و آتش مان بزنند. اصلا کسی نمی دانست همچین قرار عاشقانه ای وجود دارد! ما هم نمیدانستیم. مستندی نشان میداد. (یادداشت های یک پیاده بود شاید) من تعجب کرده بودم،خیلی. میگفتم پیاده؟ کربلا؟ چه توفیق بزرگی! مگر میشود؟ میشود یک روزی قسمت من هم شود؟ میشد یک روزی این قدر خوشبخت بود؟
همین قدر دور و همین قدر دست نیافتنی.
اما انگار همان موقع پرنده ی آرزوها از آن کنارها رد میشده و حسرتم را برده برای خدا.


سال 92 بود که زمزمه ای کربلا رفتن شنیده شد. همان هایی که من به خدا گفته بودم یا من را با اینها میفرستی کربلا یا اصلا نمیفرستی! گفته بودند پاسپورت بگیرید برویم. به همین سادگی!
خبرش را فاطمه یک شب زنگ زد و گفت. گفت یه اتفاق مهم افتاده، حدس بزن. گفتم کربلا... خندید و گفت درسته. بدون هیچ اصرار و حرف اضافه، به بابا که گفتم بدون مکث گفت بگو دو نفریم.
و این یعنی من طلبیده شده بودم.
من... کربلا... اربعین... پیاده... با سپهر...
حتی خودم هم باورم نمیشد، ساکم را که می بستم باورم نشده بود، توی اتوبوس که نشستم باورم نشده بود، مرز مهران که رسیدم باورم نشده بود، نجف که زیارت کردم باورم نشده بود، کوله ام را که انداختم و پیاده روی را آغاز کردم باورم نشده بود، حتی نگاهم به گنبد که افتاد هم هنوز باورم نشده بود...
حالا من بودم و اجابت بزرگترین و محال ترین آرزوی زندگی ام.
چیزی که آرزوی خیلی ها بود و من لایقش بودم...
زیر قبه، دیگر یادم نمی آمد چه دعاهایی قبل رفتنم لیست کرده بودم، فقط یک چیز یادم می آمد و آن گرفتن کربلای سال بعدم بود.

یک سال تمام، نمیگویم آدم خیلی خوبی شدم، ولی حداقل عاشق تر شدم و همین برای نکردن خیلی کارها و انجام دادن خیلی های دیگر کافی بود.
اربعین سال 93، به اندازه ی همه ی روزهای زندگی ام اشک ریختم و ناله کردم و ضجه زدم و التماس کردم و سوختم و مردم و مردم و مردم...
تا همین ده روز پیش امید داشتم حتی، به دعای زیر قبه و به دعای اولین باری که نگاهم به گنبد حضرت ماه گره خورده بود.
نخواستند اما، یعنی خواستنی نبودم،یعنی اضافه بودم میان بیست میلیون زائر.
با داغ دل خودم سوختم و مذاب شدم و مردم و از درون خالی شدم.

من الان یک آدم مرده و تهی شده هستم که راه میرود، حرف میزند، درس میخواند، میخندد. ولی هیچ کس نمیداند که روحش تکه تکه شده و مرده و فقط یک چیز میتواند درستش کند:


اربعین 94، جاده نجف - کربلا، زیارت آستان حضرت عشق...
 

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۳ ، ۱۳:۲۴
مطهره

ضریح، اشک، دخیل، آه یک گدا یعنی...

نگاه، عشق، تمنای کربلا، یعنی...

دو چشم خیس، دو دست، این دل، این دعا، یعنی...

شتاب، نور، صدا، حضرت رضا، یعنی...

دوباره صحنه یک صحن و یک گدا، یعنی...

دوباره معنی یک بام و دو هوا، یعنی...

دلی شکسته، قسم، عشق، کربلا، یعنی...

سخاوت و کرم حضرت رضا یعنی...*


        


  + هر کس به مشهد آمد و حاجت گرفت و رفت         او را به درد کــــرب و بلا مبتـــــــلا کننـــــــد

  

  +  آن شب اولی که پایم را گذاشتم توی بین الحرمین مثل حالا نبودم که دلم پر بزند برای یک لحظه تنفس آن هوا. آن موقع توی بهت بودم. جا خوردم. هی به گنبدهای دو طرفم نگاه میکردم و هی آخرین تصویری که از گنبد و ضریح امام ارضا در ذهنم مانده بود جلوی چشمم می آمد.
تند تند توی دلم کلکم نور واحد را تکرار میکردم ولی هنوز حس میکردم یک چیزی کم است و جور نیست. یک چیزی توی دلم میجوشید و چشم هایم خیس میشد.
عطر فضای حرم دلتنگ ترم میکرد. فضا سنگین بود. هول داشت. بهت داشت. ترس داشتم حتی. شلوغ بود. پر از آدم هایی که لباس سیاه عربی داشتند و به سر و صورت میزدند.
من فکر میکردم همه جا باید مثل صحن انقلاب باشد و همان آرامش ایوان طلا را داشته باشد.
آرامش؟ کلمه ای انگار گمشده ی کربلاست
...
هر چه بیشتر به صحن و سرای اطرافم نگاه میکردم بیشتر دلتنگ میشدم.
از خودم بدم آمد. از خدا معذرت میخواستم برای خواسته دلم. میگفتم ببین چه بنده ی چشم سفیدی هستم. حس بچه های لوسی را داشتم که پیش پدرشان هم مدام گریه میکنند و بهانه مادرشان را میگیرند
.
با خودم میگفتم اگر قرار بود بیایی اینجا و از دلتنگی امام رضا اشک بریزی دیگر آمدنت چه بود؟
این همه کربلا میخواهم هایت چه بود؟ خب همان ایران کنار خودشان میماندی!
شرمنده بودم از حس و حالم. ناشکری میکردم انگار. قدر 
ناشناسی...
بعدتر که برگشتیم و من توبه کردم از احساس دلم، فهمیدم:
"
تو نور واحد و این حرف ها سرت نمیشود.درس تو هنوز به آنجا نرسیده این درس سال بالایی هاست. درس تو رسیده به نان و نمک. نان و نمک او را خورده ای و به او دل بستی. بین او و همه ائمه فرق میگذاری. نمک گیر شده ای.
** "



 + آقا! آخرش هم این که ؛

             مادر سپرده است دست شما مرا                          گفته فقط شما ببری کربلا مرا      



 *مسعود یوسف پور
**خدا خانه دارد-فاطمه شهیدی

۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۷
مطهره

من برایش مصرعی میگویم و رد میشوم

 لطف باباها ست معمولا به دختر بیشتر... 



   + السلام علیک یا عمة ولی الله..


  + خاک مشهد نسخه ی ایرانی کرب و بلا ست
     حضرت معصومه زینب را معادل می شود


  + این روزها همه جا حرف از کرم توست... چشم به راه کرامتتان هستم....:)

۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۵
مطهره

ما را کرمش داد ز هر غصه نجات

بر معرفت و مرام سلطان صلوات...!                                                                                                                            

             



+یا حضرت  ِسلطان، هر گوشه ی زندگی ام را که می بینم لطف شما سرازیر میشود.
و باز هم یکبار دیگر... دیگر.... دیگر... مهر شما دوباره شامل حالم شد.
چقدر خوشبختم من که آقایی مثل شما دارم...
و خدایی که ارحم الراحمین است  
:)

۳ نظر ۱۲ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۳۵
مطهره

زائر شده ام...
میروم سلام هایی که از
کربلا آورده ام به حضرت عشق برسانم،
سلام عراقی هایی که تا می فهمیدند ایرانی هستم به امام رضا -سلام خدا به او- میرساندند.
میروم برایش بخوانم:
از تو ممنونم....
نکردی جوابم....
تو جمع گداها....
تو کردی حسابم....    
                 ....                             
                 +بسم الله....                                                                                                                              

۲ نظر ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۵
مطهره