لایمکن الفرار از عشق

امتحانه فتاح، حکما امتحانه...


قلبم درد میکنه، حس میکنم کسی قلبم رو توی مشتش مچاله کرده و فشار میده و قطره قطره خون ازش میچکه. از زور گریه چشمام تار و سرم داغ شده. شب سختی داشتم؛ سخت‌ترین شب زندگی‌م...

هی با خودم تکرار میکنم امتحانه مطهره، حکما امتحانه... چه امتحان سختی. سعی کن صبور باشی و زبون به دهن بگیری چون الان دقیقا زیز ذره‌بین خدایی. خدا دشمنا رو هم با اولاد امتحان نکنه. 

شبیه فیلما شدم. مگه میتونم باور کنم دیگه اون دختر سرخوش دبیرستانی نیستم که خودشو توی اتاقش حبس میکرد و توی کتاباش غرق میشد؟ باور کنم حالا زندگی خودم شبیه داستان همون کتابا شده؟ در حالی که خودم میدونم هنوز همون‌قدر کوچیک و کم‌طاقت و تحملم. بزرگ نشدم، مامان شدم ولی دلم بچه‌ست هنوز.

به سرم اومده اون‌چیزی که همیشه ازش میترسیدم. اون چیزی که همیشه از خدا میپرسیدم ینی امتحان من چه‌جوریه؟ اون چیزی که ازش میخواستم منو با اون امتحان نکنه.

وقت خوشی و خوبی‌م؛ یادم میره خودم کیم و صاحبم کیه. وقتی روزگار تنگ میگیره و سخت میگذره یادم میفته. یاد دست‌آویزی که فقط میتونم به اون چنگ بزنم و التماس کنم نجاتم بده.

مگه یه نفر نپرسیده بود ما دوریم، دلمون میخواد با شما حرف بزنیم و حاجتمونو بگیم؟ مگه نگفته‌بودید فقط لب‌هاتونو تکون بدید ما میشنویم؟

من اینجا مینویسم و یقین دارم میشنوید و میبینید. و یقین دارم از کریم بعیده که زجر دل دردمند مسلمون عاشقی رو بشنوه و اعتنا نکنه. حرف اون دلی که بارها در عزای طفل شیرخواره‌ش کباب‌شده و سوخته و آه کشیده.

اینکه قصه چیه و چی شده درازه، اون که باید بدونه میدونه. 


حضرت اربابم...

دست گدایی‌مو سوی شما دراز نکنم چه کنم؟ 

جز شما چه کسی میتونه گره از کارم باز کنه و داغ از جگرم برداره؟

شما رو قسم میدم به اون لحظه‌‌ی استیصال و درموندگی، وقتی جگرگوشه‌تون با رگهای بریده‌ی گلو روی دستتون بود و نمیدونستید چطور با مادرش رو به رو بشید...

منم یه مادرم... شفا و درمون و درد نکشیدن پاره‌ی تنم‌رو از شما میخوام... 

من ضعیفم؛ خیلی

رحمی...💔

۱۱ دی ۹۷ ، ۲۳:۳۲
مطهره

چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.

برای وبلاگم، برای نوشتن، برای خودم. اون خود قبلیم که خوب بود و صاف و زلال... نه این مطهره‌ی حالای پر از چرک و کثیفی و زنگار دنیا.

در راستای پست قبلی که مربوط به اردیبهشت و ماه‌رمضونه باید بگم ماه‌رمضون و شبهای قدر که هیچ؛ محرمم از دست دادم... اربعینم از دست دادم...

محرم امسال تو سنگین‌ترین و خسته‌ترین حالت زندگی‌م بودم، جاهایی از بدنم درد میکرد که تا قبل از این اصلا نمیدونستم وجود دارن! یه موجود چند کیلویی با تموم متعلقاتش روزهای آخر زندگی جنینی‌شو تو دلم سپری میکرد و من شوق عجیبی داشتم به پایان این سفر نه ماهه.

شب هفتم محرم؛ لنگ‌لنگ زنان و با پاهایی که به زور توی دمپایی جا شده‌بودن رفتم امامزاده، توی اون شلوغی آخر مجلس یه صندلی مثل یه معجزه بهم چشمک زد. ولو شدم روش و مثل همه‌ی مادرهای دنیا دستم رو گذاشتم روی دلم و از ته دل برای نوزاد شب هفتم اشک ریختم.

فرداش، بعد پانزده ساعت درد، بعد یه دنیا جیغ و داد و ترس و اشک و خون؛ یه نوزاد خیس و کثیف با چشم‌های باز باز رو گذاشتن تو بغلم. نگاهش کردم و سفت فشارش دادم که از نور و سرمای محیط تازه‌ش نترسه. آروم لمسش کرد و باورم نشد این بچه‌ی منه! اینقدر ظریف و کوچک و زیبا؟! 

و من واقعا مادر شدم! کِی؟ شب هشتم محرم... همون شبی که این وبلاگ به نام‌شه. همون شبی که از سالهای دووور وقت عشق‌بازی من بوده تو هیاتا، لابه‌لای اشک و سیاهی و روضه و اسب و شمشیر و خون و شهادت، وقتی دوباره زنده میشدم...

امسال اما حضرت ِ یار یه جور دیگه رقم زد برام؛ یه ورژن تازه از عشقبازی.. انگار کن همه‌ی شب هشتم‌های گذشته یه طرف و این هشتمین شب محرم ۱۴۴۰ یه طرف دیگه

درد بند بند وجودمو از هم گسست، گریه کردم، جیغ زدم، سرمو کوبیدم به لبه‌ی تخت، با داد اسم خدا رو صدا زدم، به استیصال رسیدم و فریاد زدم خدایا تمومش کن... دیگه نمیتونم... 

و یهو یه معجزه دیدم؛ یک انسان.

از بطن من سُر خورد و افتاد توی آغوشم. 

تجسم عینی معجزه، تصور خدا، توی اون لحظه‌های سخت و شیرین... درد مطلق و آرزوی مرگ و بعد آسایش و راحتی کامل‌ جوری که انگار هرگز دردی نبوده... حرفی که میخوام بزنم خیلی گنده‌تر از دهن منه؛

ولی شاید خدا خواسته یه گوشه‌ی خیلی کوچیک از شبی که همه عمر براش گریه کردم و دوستش داشتم رو نشونم بده، زجر وقتی خون فرق شکافته جلوی چشم‌های اسب رو میگیره و سپاه دشمن کوچه باز میکنه و بدن اربابا... و بعد؛ سیراب شدن از حوض کوثر به دست جد بزرگوارش جوری که انگار هیچ زخمی نبوده... 

نمیدونستم چرا راه این مفهوم لطیف مادر شدن و بهشتی که وعده‌ داده‌شده، باید از بین درد و خون بگذره؟ خدا چی رو میخواد بهمون ثابت کنه؟ چی رو یادمون بیاره؟ چی رو بسنجه؟ چی رو نشون بده؟

هنوزم نمیدونم... درس ما بچه‌ کوچولوها به اونجا نرسیده هنوز :)


۱ نظر ۰۶ دی ۹۷ ، ۰۱:۲۷
مطهره

لم داده‌ام روی مبل. حوصله‌ی هیچ کاری را ندارم. حتی حوصله کاری نکردن و خوابیدن، حتی‌تر گرم کردن غذا و ناهار خوردن در دو و نیم بعدازظهر...

گریه‌ام گرفته. چون در تلوزیون درباره‌ی ماه رمضان و مهمانی خدا صحبت میکنند، ربنا پخش میکنند و فرازهایی از جوشن کبیر.

گریه میکنم، هیچ فکر نمیکردم روزه نگرفتن اینقدر سخت باشد... جا ماندن از مهمانی خدا؟! 

روزه که نمیتوانم بگیرم، چون قطعا خودم و یکی دیگر را میکشم از ضعف، حتی احتمال زیاد مراسم‌های شب‌قدر هم نمیتوانم شرکت کنم. چند دقیقه ثابت جایی نشستن بزرگترین عذاب زندگی‌ام است...

واقعا که روزه‌ نگرفتن برای خدا از روزه گرفتن برای خدا سخت‌تر است.



پ.ن: وبلاگ قشنگم! الان پنج ماهه که به یه دفتر خوشگل منتقل شده و اونجا مینویسم. اما همین الان یهویی دوباره دلم هوای اینجا رو کرد. شاید از این به بعد بیشتر اینجا نوشتم... از روزهای مادرانه‌م :)

۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۳۰
مطهره

بیست و دو ساله شدم ^_^

و خدا رو شکر که بیست و سه ساله نشدم و هنوز یکسال وقت دارم! چون ۲۳ سالگی از بچگی یه عدد گنده بوده تو ذهنم، خیلی بزرگ و خانوم‌طور! و من هنوز خیلی ازش فاصله دارم :دی اما موقع فوت کردن شمع‌ها آرزو کردم سال بعد یه مامان بیست و سه ساله باشم :)

چون امسال مصادف با ماه محرم شده بود، جشن نگرفتیم، دیشب همسر یهو گفت بپوش بریم برات پیتزا بخرم شب تولدته و من ذوق مرگ شدم :) امروز صبحم که خواستم اینستامو چک کنم اولین پست یه آهنگ خیلی ناناز درباره متولدین پاییز بود و رفتم پایین‌تر دیدم عه درباره منه! دوستم حدیث برام یه کلیپ درست کرده بود! من؟ مُردم از خوشی و حال خوب! وقتی فکر میکنم چطور از قبل به یادم بوده و دونه دونه عکسا رو گشته و گلگلیاشو واسم سوا کرده، وقتی استیکر چادری گذاشته، عکس خوشگلمو ادیت کرده، درباره کلاس سمیع زاده نوشته و اون آهنگ فوق‌العاده رو گذاشته سرش و یه کپشن عالی برام نوشته اشک تو چشمام جمع میشه... میمیرم از اینهمه مهربونی که خدا تو وجودشون قرار داده... عصری هم رفته بودم خونه همسایه روضه، وقتی اومدم همسر گفت برو تو یخچالو نگاه کن... کیک خریده بود با شمع بیست و دو. ذوق مرگ به معنی واقعی کلمه! فقط جیغ میزدم و هوا میپریدم! از شدت غافلگیری نمیدونستم چیکار کنم! چون قرارمون اصلا این ولخرجی‌ها برای این ماه نبود. باید پول ذخیره میکردیم:دی 

میشه گفت بهترین کادوی عمرم، امسال، محصول مشترک همسر و امام حسینه! دوتاشون میخوان ببرنم کربلا🌸🍃☺


۲ نظر ۱۳ مهر ۹۶ ، ۲۳:۳۷
مطهره

راست میگویند کربلا رفتن خون میخواهد.

حالا یک وقت مثل گذشته‌ها دست و سر میدادند و میرفتند، یک وقتی هم مثل حالا ما خون دل میخوریم. میشود برویم یا نه؟ دعوتمان میکنند؟ همسر را راضی کنیم، پولش جور شود، پاسپورت بگیریم، ای وای ویزا را چه کنیم؟ چه طور برویم؟ با ماشین خودمان؟ انفرادی یا با کاروان؟ توی راه چطور است؟ نکند خیلی شلوغ باشد؟ نکند هیچ جا را بلد نباشیم دست خالی برگردیم؟ جای خواب هست؟ کجا اسکان بگیریم؟ میتوانیم زیارت کنیم؟ و حالا جدیدا با کی برویم؟! چیزی که اصلا به ذهنمان نرسیده بود... فکر کرده بودیم دوتایی دست هم را میگیریم و راه می‌افتیم توی جاده! به فکر شبهایی که باید برای خواب جدا شویم یا جاهایی که باید زنانه مردانه برویم نبودیم... الان انگاری یک ترس کوچکی افتاده توی دلم...

امام حسین جان! قربونت برم من! 

شما که همههههه چیزو جور کردی و انگار جدی جدی قصد داری بطلبی ما رو، بی زحمت این گزینه همسفر خوب رو هم جور کن برامون :)

۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۰:۰۷
مطهره

فکر میکنم روضه امشب از همه جانکاه‌تر و طاقت‌فرساتر و دردناک‌تر باشد.

آن "اتفاق" افتاده، مصیبت‌ها همه رخ داده، ذبح عظیم شده، محبوب‌ترین‌های خداوند سر از تن جدا، بدن‌های لگدکوب شده... یادم هست یک جایی خواندم انگار بزرگ‌ترین نعمت برای سیدالشهدا شهادت بوده، اینکه در بهشت پیوسته اند به اولاد و اصحاب وفادارشان و نمانده که سختی زندگی بعد از این همه داغ را بچشند.

اما... امشب چه میشود گفت از تلخی و درد آنها که مانده‌اند؟ امشب دیگر دسته‌های عزاداری با طبل و شیپور و علم نمایش قدرت و آماده باش لشکر اباعبدلله راه نمی‌اندازند، امشب همه غریبانه و سر در گریبان از عمق وجود میسوزند...

برای آن لحظه اضطرار بانو زینب که خدمت امام عصرش فرمود چه کنیم؟ و برای حجم عظیم استیصال علیکن بالفرار... فقط فرار کنید... برای بچه‌های کوچکی که خسته اند، داغ‌دیده‌اند، تشنه‌اند، ترسیده اند... فجیع‌ترین صحنه‌های دنیا را به چشم دیده‌اند، تاریکی شب، همهمه دشمن و صدای پای اسب‌ها، خیمه‌ها آتش گرفته، معجرها پاره شده، گوشواره ها دریده شده، دختربچه ای زیر دست و پای اسبان لگد کوب شده... مگر میشود شدت هراس و ترس این لحظه را نوشت؟ آن وقت که نگاه میکند و اطرافش هیچ منبع سکینه‌ای نیست برای امان گرفتن... فقط حرامی‌ها...

 میگویند شب عاشورا بعد همه‌ی این وقایع بانو زینب و سکینه‌جان دست بر کمر میگذارند که برخیزند و این بچه‌های کوچک را از دل تاریکی بیابان جمع کنند، دانه دانه اینها که مثل گنجشک کوچکی در خود فرورفته و میلرزند کنار هم جمع میکنند. هی می‌شمرند ای وای دو تا کمه... یک وقت سیاهی در دل بیابان میبینند، جلو میروند... میبینند دو تا ازین بچه‌ها در آغوش هم از ترس جان داده‌اند...


+میخواستم شب هفتم بیایم بنویسم من گذرنامه خود را نسپردم به کسی     به تو و کودک دلبند تو ایمان دارم.

میخواستم شب هشتم بنویسم عجب درک کردیم امسال این شب را و عجب تاریخ شد و خم گشته قد پدرها دو تا دو تا و آقا محسن حججی...

میخواستم شب نهم بنویسم برخیز فدای سرت انگار نه انگار

شب دهم بنویسم امشب‌ شهادت نامه عشاق امضا میشود...

یک عالمه حرف‌های هم دیگر هم بود که میخواستم و باید میزدم اما هیچ کدام را...

حالا شب یازدهم آمده ام که اینها را بگویم و دور هم گریه کنیم...

۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۵:۲۶
مطهره

دیشب خواب‌تو دیدم مادرجان❤

چقدر نرم و لطیف و ملوس بودی تو خوابم! زیر گلوت بوی بهشت میداد و شیر میخوردی😍 پس کی واقعی میشی گوگولی‌جانم؟!

۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۴۸
مطهره

بی هیچ حرف و استعاره و شعر و قافیه؛

آقا من کربلا میخواااااااام...

دیگه نمی‌تونم با الفاظ قشنگ حرف بزنم، نمیتونم از اون تک بیت‌های دل‌آب کن بخونم، نمیتونم بگردم دنبال یه عکس با زاویه خوشگل، نمیتونم به زیبایی بصری پست‌م فکر کنم، نمیتونم همه‌ی راه‌های التماس و خواهش و دعا و ناز رو امتحان کنم. فقط میتونم مثل یه دختربچه که چهار ساله باباشو ندیده قلپ قلپ اشک بریزم و پاهامو بکوبم زمین و زمین بگم آقا بخدا این همه دلتنگی توی دل تنگم جا نمیشه، من کربلا میخوااااااام...


* اماااااان از این ویدیو... که امروز صبح جمعه‌ای بدجووووور دلمو هوایی و چشممو خیس کرد... دارم پر پر میزنم واسه قدم زدن رو اون سنگ فرشا، نفس کشیدن اون هوا، دیدن اون دو تا گنبد نورانی و اون تابلوئه نئون السلام علیک یا اباعبدالله... آقاجان، جان ِ مادرت....

اینجا

۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۲۸
مطهره

کارم از غبطه گذشته، من حسادت میکنم.
آن آرزوی دور و دراز، آن خیال‌ شبهای قدیم، دعای همه‌ی زیارت‌ها، داستان کتابهای ایام نوجوانی، قصه‌ی مردان جوان و قدبلند و محاسن مشکی ِ محجوب و عاشق‌پیشه، زنان جوان ظریف و سپیدرو و غریب دهه‌ی شصت. حالا دیگر دور از دست‌رس نیست. نزدیک است، از همیشه نزدیک‌تر. 

حالا نوبت دهه هفتادی‌ها شده که شهید شوند، دهه هفتادی‌ها که همسر شهید شوند... از همین گوشه و کنار خودمان. از پشت همین نیمکت‌هایی که ما درس میخوانیم، از همین پارک‌هایی که میرویم، خیابان‌هایی که قدم میزنیم، پاساژهایی که خرید میکنیم. از همین دنیای لعنتی امروز. همین بندها و دلبستگی‌ها، این تعلقات و وابستگی‌ها، غل و زنجیرهای زندگی مادی. دیگر بهانه‌ای ندارم.
راستش دلم برای خودم میسوزد، بس که حقیر و ضعیفم. بس که ظرفیت توی منِ بشر وجود دارد که من بالفعل‌شان نکرده‌ام و به همین زندگی دنیا رضایت داده‌ام. و تو چه کرده‌ای ای‌شهید؟! از بین همه‌ی ادعاهای من و امثال من، تو عجیب به عمل رسیدی... تو چطور این دلبستگی‌ها را پاره کردی؟ از همسر جوانت، فرزند خردسالت، مدرک دانشگاهی‌ت، سابقه کارت، زندگی خوب و رویایی‌ت... از آن اشک‌ها و آغوش‌های آخر، چطور گذشتی و دل کندی؟ اصلا بگذار چراغ‌ها را خاموش کنیم و روضه مکشوف بخوانیم: از آخر مجلس شهدا را چیدند...
من دلم آتش گرفته از این خودم بودن، از این آدم بودن. از دور بودن، خارج از گود بودن. چشمان تو چه میکند شهید؟ پوستر مراسمت هم پشت چراغ‌قرمز چهارراه پلکم را میسوزاند...
هم نسل من! هم سن و سال من! چه کردی که در این روزگار شک و تردیدها سرت روی پای حضرت ارباب بریده شد؟ چه کردی که یک امت را بهم ریختی؟ چطور تو را خریدند؟ چطور خدا را عاشق خودت کردی؟... رمز و رازش را به من هم یاد بده...
من اینجایی که هستم را دوست ندارم، دورم و غریب. غرق در دنیای کوچک مادی خودم. شهید! میشود دست من را بگیری؟ نزدیکم کنی؟ من اگر شهید نشوم میمیرم... من دلم میخواهد قوی باشم. توی گود باشم، مصرف کننده نباشم، میخواهم تاوان شیعه بودنم را بدهم. برای اسلام خون بدهم... در راهش تکه تکه شوم...
بابی انت و اهلی و مالی و نفسی و اولادی... دستم را بگیر...

۲۶ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۰
مطهره

از کی عادت کردیم دماغ مون تو زندگی بقیه باشه؟! 

چرا از شخصی‌ترین مسئله زندگی بقیه این‌قدر بی‌پروا سوال میکنیم؟ چرا به خودمون اجازه میدیم تو موضوعی که ابدا به ما مربوط نیست اظهار نظر کنیم و حتی افکار خودمون رو زورچپان کنیم؟ چرا تا یه تازه عروس میبینیم از بچه دار شدنشون میپرسیم؟! به ما چه خب! چرا باردار بودن یا نبودن شخصی که از اقوام خیلی دور ماست و بعضا برای بار اوله که میبینیمش اینقدر برامون مهمه؟ حالا کنجکاو شدیم و پرسیدیم، چطور به خودمون اجازه میدیم تز بدیم و اظهار نظر کنیم و حتی دستور بدیم؟
-تا سه چار سال بچه دار نشیا...قشنگ خوش بگذرون بعد
-وا... حامله نیستی هنوز؟
-درست تموم شد زود اقدام کنید، نذار دیر بشه
- کی قصد دارید بچه بیارید؟
-خوب نیست آدم خیلی بعد ازدواج بچه دار بشه ها...
- زود چند تا بچه بیار مادرشوهرت تنهاست!

چند ده تا از این اظهار نظرها از اول ازدواجم تا الان شنیده باشم خوبه؟ فرقی هم نمیکنه، از آشنا و غریبه... آخه چطور جرئت میکنید تو خصوصی ترین مسئله دو زوج که فقط به خودشون دونفر مربوطه دخالت کنید و نسخه بپیچید؟ چطور فکر میکنید شما صلاح اونا رو میفهمید اما خودشون نمیفهمن؟ چرا اصرار دارید مسئله شیرین بچه دار شدن رو با دخالت‌های بیجا تون زهرمار مون کنید؟
من اهل این گله و شکایت ها نیستم، امثال هر کودوم از این نمونه های بالا رو هم که شنیدم فقط لبخند زدم و چیزی نگفتم تا ببینم آیا طرف به وقاحت خودش پی میبره؟ اما دیگه از بس شنیدم خسته شدم و متاسف... برای این سطح طرزفکر که مذهبی و غیر‌مذهبی هم نداره. اپیدمیه انگار. 

وای به حال اون بنده‌خداهایی که بچه دار نمیشن و مجبورن چقدر به سختی این حرفا رو تحمل کنن و هر کودومشون مثل خار فرو بره تو دلشون...
تو رو خدا دماغ تون رو از زندگی بقیه بکشید بیرون.

پ.ن: طبیعتا منظورم اون دوستان و آشنایان نزدیک نیست که آدم به اصطلاح باهشون نداره، صمیمیه، کلا رو مود این حرفاست و حتی خودش هم مشورت میگیره. 

۱۴ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۳
مطهره