لایمکن الفرار از عشق

چند تا کاره که اگه الان انجام نشه شاید هیچ وقت دیگه هم نشه. یا بهتره بگم چند تا چیزه که اگه الان در من اصلاح نشه احتمالا دیگه هرگز نمیشه...
من همیشه این مدلی بودم که هیچ چیز رو برای خودم اجبار نمیکردم، ینی به خاطر ندارم تا حالا خودم رو مجبور کرده باشم که کاری رو انجام بدم چون بنظرم همه چیز زمان داره، باید صبر کنی زمانش برسه اون وقت خودت مایل و حتی مشتاق به انجامش میشی. عادت بدی اگه بوده (که حتما بوده) و باید اصلاح میشده یا کار خوبی اگه بوده که بهتر بود انجام میشده... بنظرم مثل میوه رو درخت میمونه، ذات تنبل من میگه اگه زود بری سراغش هنوز کال و ترشه و اگه دیر بری لهیده شده و گنجیشکا نوکش زدن. حالا الان انگار برام زمان دو تا چیز رسیده که اگه الان نچینمشون بعدا دیگه هیچ وقت نمیچینم!
یکی‌ش نماز اول وقته، که دقیقا الان احساس نیاز میکنم بهش بخاطر خودم و فرزندی که تربیتش نه یکی دو سال‌، که باید از بیست سال قبل تولدش آغاز میشده...
و کار دیگه یه نظم اساسی تو خانه‌داری مه. من با یه فاصله کوتاه بعد ازدواجم ترم جدید دانشگاهم شروع شد و منی که هنوز درست و حسابی راه نیفتاده بودم حالا دو تا مسئولیت مهم داشتم: درس و اداره‌ی خانه.
خب از یه طرف یه همسر خیلی سهل‌گیر و منصف داشتم که کار خونه رو وظیفه‌ی من نمیدونست و تازه خودشم تا حد ممکن کمک‌حال بود، از یه طرفم یه رفیق‌عزیز که میگفت این جور شلختگی‌ها و بی‌نظمی‌ها و به اصطلاح جا نیفتادن روال کارها تو سال اول زندگی مشترک طبیعیه و بعدا درست میشه و اون یه ذره عذاب وجدان منو هم از بین میبرد!
اما خب من شاید در ظاهر بی خیال بودم اما ذهنم همیشه درگیر نظم خانه داری و مدیریت امور خانه بود تا امروز که فهمیدم درگیری ذهن کافیه و دیگه نوبت عمله... اون یک سال اولی که دوستم آوانس داده بود هم رو به اتمامه و من اگه الان مدیریت خانه رو عملی نکنم، دیگه بعدا با وجود شرایطی که احتمالا سخت‌تر خواهد شد هیچ وقت نخواهم کرد!

پس فعلا نیازمند یه برنامه درست و حسابی و یه یا علی مددی گفتن برای شروع کارم...



پ.ن: اگه ابتدا دعا یا کاری بلدید که تنبلی و میل به نشستن و هیچ کار نکردن و حالا بعدا گفتن رو از آدم دور میکنه به من هم یاد بدید.!
پ.ن۲: اگه راهکار یا تجربه‌هایی دارید که باعث میشه خونه همیشه تمییز بمونه و غذا آماده رو گاز باشه و یک کلام امور خونه به خوبی مدیریت بشه بهم بگید. 

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۷
مطهره

بی خبر از مردم، دوربین را کاشته اند یک گوشه. مثلا توی یکی از طاقی های مشرف به ایوان طلا.
 برای همین مردم خود واقعی شان اند، جلوی هیچ دوربینی نقش بازی نمیکنند. یک پسر جوان می آید. دست میکشد روی در چوبی حرم، سرش را تکیه میدهد به کاشی های خنک دیوار و چند ثانیه شانه هایش از گریه می لرزند. بعد دو تا رفیقش میرسند. پسر تند اشک هایش را پاک میکند. میرود وسط رفقایش می ایستد ودو دستش را دور گردن شان می اندازد و خوش خوشان و خندان لب و مست میروند داخل حرم حضرت پدر.
من اینجا توی خانه جلوی تلوزیون خیره این تصاویر شده ام...به توفیق پسرک و رفقایش فکر میکنم... به اینکه یک چنین سحر ماه رمضانی دارند دور ضریح حضرت بابا میچرخند... خوش و بی غم دنیا... اینکه این لحظات چقدر واقعی و زنده است! و شاید پسرک سال بعد همین موقع چقدر دلتنگ این ثانیه هایش شود. اینکه شب قدر پارسال چه حالی داشته و چه کرده که امسال مهمان چنین رزق بزرگی شده است...
نگاه میکنم و حسرت میخورم.... 

* اللهم ارزقنا...
** وبلاگ نویسی یادم رفته! حسابی اهل غریب آباد اینستاگرام شده ام! گفتم این یکی بماند فقط برای خودم! آوردمش در وبلاگ نازنین. قاب های خوش و خندان زندگی برای صفحه اینستا، دلتنگی های عاشقانه ام را همین بلاگ قدیمی بس!
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۷
مطهره

این روزها زیاد به مادر شدن فکر میکنم....

آنقدر که یک شب درمیان خواب ش را میبینم!

فکر کن چقدر هیجان انگیز است! یک بذر کوچک توی دلت جوانه بزند! یک انسان مینیاتوری داخل بطن تو، از مردی که عاشقش هستی...

خیلی ذوق دارم؛ داشتن نوزادی برای خودت، با آن بوی محشر بهشت زیر گلویشان، آن دست و پاهای ظریف بلورین شان و آن دهان های کوچک بی دندانشان، اینکه دائم فکر کنی شبیه کدامتان خواهد شد؟ اینکه به لذت در آغوش کشیدنش فکر کنی، لذت به دنیا آوردنش و لذت عجیب مادر شدن.

شعف اینکه انسانی به هفت میلیارد انسان کره زمین اضافه کنی و یادت بیاید خدا هنوز از بشر ناامید نشده است... میخواهد اینبار فرزندی از نسل تو خلیفه اش روی زمین باشد.

لذت تربیت نسلی که بیشتر و بهتر از پدر و مادرهایشان زندگی کنند، بیشتر و بهتر عاشق اهل بیت و شهادت و ولایت و گریه کن و سینه زن امام حسین باشند، و حتی این امید قشنگ: لذت تربیت نسلی که سرباز امام زمان باشند...

یک دنیا کله قند است که توی دل آدم آب بشود،


اما در کنار همه این قشنگی ها، من سخت میترسم.

از آن مسئولیت فوق سنگینی که بودن یک بچه روی شانه ی آدم می اندازد،‌ از تمام شدن خلوت ها و خوش گذرانی های نفره، از تبدیل شدن به یک مادر مسئول تمام وقت به جای یک دختر سرخوش و بیخیال، از وظایف جدیدی که روی دوشم خواهد افتاد...

میترسم از اینکه نکند مادر خوبی نشوم؟ نکند سختی هایش کلافه ام کند؟ نکند کم بیاورم؟ نکند مثل خیلی آدم های دور و برم اینقدر ذله شوم که دلم بخواهد چند روزی از مادر بودن مرخصی بگیرم؟ نکند یک شب میان گریه هایش دلم بخواهد دیگر نباشد؟! ببرم بگذرامش و سر راه و خلاص؟! 

روحیه ی کمال طلبی کار دستم ندهد؟ واقعا حوصله ی بزرگ کردنش را دارم؟ اینکه یک بچه دائم زیر گوشم وزوز کند و دائم لای دست و پایم بپیچد و حرف های بی سر و ته بزند؟! با او بازی میکنم؟ دلم برای این روزهای بیخیالی و بی مسئولیتی ام تنگ نمیشود؟ دلم نمیخواهد برگردم به این ایام هر کاری دلت خواست انجام بده؟ 

بعدا چطور میشود؟ وقتی بزرگ تر شد؟ نوجوان و جوان شد؟ میتوانیم رابطه ی درستی داشته باشیم؟ من را دوست خواهد داشت؟ میتوانم رفیقش باشم؟ نکند دنیای همدیگر را درک نکنیم؟ با هم سر ناسازگاری داشته باشیم؟!

نمیدانم همه ی زن ها مثل من این ایام را از سر میگذرانند یا نه؟ همه مثل من اینقدر با خودشان درگیر اند؟ اصلا میشود مادر شد و این فکر و خیال ها را نداشت؟!

چرا میگویند مادر بودن شیرین ترین سختی دنیاست؟ وای که شیرینی اش چقدر من را می فریبد و سختی اش چقدر می هراساندم!

زندگی من همیشه مجموعه ای از همین تصمیم ها بوده، همین دو راهی ها، چقدر هم سخت و طاقت فرسا!

آخری اش همین ازدواج بوده، میل زیاد به ازدواج با مردی که شایستگی اش اثبات شده بود و ترس از ترک دنیای مجردی و بی مسئولیتی کامل!

آخ که کار این دنیا چقدر سخت است!

دلم بچه ای میخواهد و نمیخواهد! عاشقش هستم و از او میترسم!

پ.ن۱: این روزها هر وقت مادری از بچه داری اش تعریف میکند محکم گوش هایم را میگیرم، نصف بیشتر این ترس ها از خرده روایت های مادرانه ی بقیه ایجاد شده!

پ.ن۲: و یک ترس مهم تر: نکند اصلا بچه دار نشویم؟!!!!

پ.ن۳: لازم به ذکر است فعلا قصد ادامه تحصیل و تمام کردن این لیسانس کوفتی بدون هر گونه بچه را داریم:دی 

۱۱ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۵۱
مطهره

به بهانه ی دومین سالگرد مَحرم شدن، اول رمضان


من همیشه برای ازدواجم دعا میکردم.

آنقدر خبر ازدواج های ناموفق و تو زرد از آب درامدن طرف را شنیده بودم که از همه مردهای عالم بدم میامد! برای همین خیلی برایش دعا میکردم‌، برای مرد سالم و صالح و خوش اخلاق و مومن و خانواده دار که دوستم داشته باشد! شبیه همان ها که توی کتابهای نیمه پنهان ماه میخواندم. خودم که اهل گشتن و پیدا کردنش نبودم! پس فقط باید دست به دامن خدا میشدم! 

به خودش هم گفته ام؛ من مجتبا را از شهدا گرفته ام. حالا خیال نکنید قصه از این داستان هایی است که من سالها از وقت ازدواجم گذشته بود و شهیدی را در خواب دیدم که همسر آینده ام را به من نشان میداد، نه. نوزده ساله بود، ترم دوم دانشگاه. آخر اسفند ماه ۹۳ به یکی از فوق العاده ترین سفرهای زندگی ام رفتم و یکی از فوق العاده ترین شب های زندگی ام را تجربه کردم. اینکه میگویم نگاه و وجود شهدا را حس میکردم خیال و هپروت نیست، واقعیت محض است. اگر راهیان نور نرفته که اید که هیچ، اما اگر رفته اید گمان میکنم حرفم را می فهمید.

القصه، من آخر اسفند نود و سه که در آن سفر شگفت انگیز ازشان خواستم بیش خدا واسطه شوند تا مردی مثل خودشان همسرم شود (یعنی میخواهم بگویم در این حد زیاده خواه بودم، به کمتر از مردی دقیقا مثل شهدا رضایت نمیدادم!) تا سوم شعبان که حدود اردی بهشت بود و مورد خاستگاری قرار گرفتم(!!!) و اول رمضان که محرم ترین ِ غریبه ترین مرد به خودم شدم، زمانی نگذشت.

عشق از آن هاست که سر کله اش یک دفعه پیدا میشود، دو سال قمری پیش همین روزها بود بعد دو بار دیدن و سر جمع دو ساعت صحبت با خطبه ای و قبلت ای به هم محرم شدیم و لابد هیچ کدام فکر نمیکردیم دو سال که با هم زیر سقف یک خانه ای این حجم از عشق و دوست داشتن و دلبستگی میان مان باشد. این همه امنیتی که من کنار او دارم و این همه آرامشی که او در کنار من... 


همیشه میگویم من اصلا حس نمیکنم زن این خانه ی صورتی گل گلی هستم، حس نمیکنم تو مردش هستی، اصلا حس نمیکنم رابطه ی بین مان زن و شوهری با آن قواعد مخصوصش است، من کاملا و عمیقا حس میکنم دو تا دوست هستیم که از قضا با هم همخانه اند!

یعنی تا این حد رفاقت و سازش و مدارا! تا این حد خوب ست او! 


و همه ی اینها، دقیقا همه ی آنهاییست که من در آن سفر از شهدا میخواستم. و ما ادراک ما الشهدا... هر چه بگویم و آسمان و ریسمان ببافم تا تجربه اش مثل مزه ی یک قاشق عسل زیر زبانتان ننشیند نمیفهمید....

حیف میخورم،آن زمان ها چقد سیمم وصل بوده... الان چقدر بد شده ام. قرار نبود این نوشته اینطور باشد اما حالا که شده بگذار روضه بخوانم. مرگ بر انسان! چقدر ظالم است! چقدر فراموشکار است!

 لبه پرتگاه دستم را میگیرید و کمکم میکنید، همین که پایم به جای محکم میرسد دستم را میکشم بیرون. برایم معجزه میکنید، محال ترین خواسته هایم را اجابت میکنید باز هم من یادم میرود.

چرا من اینقدر بدم؟! چرا انسان ناسپاس است؟

دلم برای آن سفر استثنایی تنگ شده، دلم برای حس عطر حضورتان تنگ شده، برای وصل شدن سیمم تنگ شده...

از خودم‌ از این همه بد بودنم، از شما، از این همه خوب بودنتان‌ خحالت زده ام....

من که معلوم الحالم... رفقا، شما که خود خود بهشتید میشود دوباره دستم را بگیرید؟

زندگی خوب و خوش و بر وفق مراد است، اما شما اگر نباشید جام زهر است بخدا. زندگی با غفلت، با دوری، با عصیان، مرگش شرف دارد.

الان دوریم، شماها آن بالا بالا ها و من این اسفل سافلین؛ اما صدایم را که میشنوید؟ یقین دارم میشنوید. میشود دوباره سیمم را وصل کنید؟ دوباره دستم را بگیرید توی دستتان؟ آنقدر سفت و محکم که نتوانم بیرونش بکشم؟!

۳ نظر ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۷
مطهره

اینستاگرام خوش رنگ و لعاب لعنتی آمده و حال میکنی از این که حالا میتوانی عکس یک گوشه از زندگی آدم هایی که قبلا فقط از جنس کلمات بودند را هم ببینی، و همین هم هست که خودت هم ترغیب میشوی که دیگر به جای کلمات صرف، عکس های قشنگ زندگی روزمره را پست کنی و یک کپشن خوشگل و خوشحال هم بچسبانی تهش! 

اما خب کدام آدمی ست که لذت وبلاگ داشتن را چشیده باشد و از لا‌به‌لای پست های شیک اینستا دلش هوای وبلاگ جان و پست های طولانی غرغرویش را نکند؟!

آخ که من چقدر اینجا را دوست دارم!!! فضای این وبلاگ دنج و خلوت بلاگی ام را، که بیایم همه ی حرف هایم را بگویم و نق هایم را بزنم و گریه زاری کنم و آخر هم آن ته ته دلم بدانم: خدا وبلاگ ها را میخواند.

این روزها که تنبل تر شده ام و همان کپشن نویسی نصفه نیمه اینستا حس نویسندگی ام را ارضا میکند، کمتر اینجا سر میزنم، اما هنوز هم شبها توی ذهنم متن های طولانی مینویسم که هیچ صبحی نمیاید که وبلاگی شوند! 

دلم میخواهد این غول زشت و کریه تنبلی دست از سرم بردارد و شاید چیزهایی بنویسم... داستانی فیلمنامه ای زندگی نامه ای چیزی شاید... دلم میخواهد خدا نظر کند و این کار هنری کوچکی که استارت زدیم بگیرد و من هم پایش بمانم... دلم میخواهد درس لعنتی ام زودتر تمام شود و از شما چه پنهان حتی گاهی دلم میخواهد مادر شوم!

اما خب مانع همه اش یک چیز است: همان تنبلی معروف من! 

توی دنیا چقدر آدم های بااستعداد و توانمندی بوده اند که میتوانستند کارهای باحال بکنند و معجزه خلق کنند و کارهایشان حتی بهتر از همه چیزهایی که تا الان خلق شده باشد و معروف شوند اما تنبلی شان اجازه نداده؟!

بخاطر همه ی کارهایی زیبایی که میتوانستیم بکنیم و‌ نکردیم ماخذه میشویم؟! لابد همینطور است که امام سجاد میفرمایند: خدایا منو به خاطر همه کارهای خوبی که میتوانستم انجام بدم و ندادم معذرت میخوام.

 دیگه هم حرفی ندارم :|

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۰
مطهره

دقیقا الان که فقط دو روز متوالیه که روزه م و خودم حس میکنم دیگه جانی در بدن ندارم (!)

و باید بلند بشم و شام ماکارونی بپزم چون دلم شدید یه غذای خوشمزه میخواد، جا داره تو سرم بزنم و ماتم بگیرم برای ماه رمضونی که تو راهه و من قراره هر رووووز هم سحری بپزم هم افطاری و هم دانشگاه برم و امتحان بدم!

آآآآآه... کجایی خونه ی پدری؟! 

کجااااایی مامان عزیزم تا اراده کنم و برام غذای خوشمزه آماده روی میز باشه؟ :((((

آه مجردی عزیز من :\

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۳۷
مطهره

و چون در دریا به شما خوف و خطری رسد به جز خدا همه را فراموش می کنید ، ولی همین که خدا شما را نجات داد باز از خدا روی می گردانید که انسان کفر کیش و ناسپاس است .    سوره اسرا، آیه ۶۷


من همیشه ترسیده ام مصداق این آیه باشم. خیلی ها! دقت کنی میبینی چه لحن دلسوزانه ای دارد، از آنها که خودمان خیلی تجربه اش کرده ایم. کسی را دوست داریم و او خبری از ما نمیگیرد‌، نمیگیرد، نمیگیرد تا اینکه مشکلی برایش پیش میاید و نیازی به ما دارد بعد دوباره ما را یادش میرود.

خیلی غمگین و سوزناک طور است، مخصوصا که فکر کنی این را خداجان درباره ما آدم ها گفته، مخصوصاتر که هر بار فکر کنی نکند من هم جزو این آدمها باشم؟!


گفته بودم که بعد ازدواج، ساعات خواب من خوابالو که اغلب تا ۱۱_۱۲ ظهر خواب بودم خیلی تغییر کرده، جوری که حتا خودم هم باورم نمیشود. صبح ها که نور از پرده ی صورتی اتاق خواب می افتد روی تخت و میزند توی چشم هایم بیدار میشوم و همانطور خوابالود و باچشم های پف کرده ی اول صبحی ساعت را نگاه میکنم که به دیوار انتهای پذیرایی وصل است و ساعت ۷_۸ را نشان میدهد.

دفعه های اول حتا خودم هم نمیتوانستم باور کنم که میتوانم عقربه های لاغر ساعت را از این فاصله ببینم. کورمال کورمال دستم را پی گوشی موبایلم روی میز میکشیدم یا ساعت مچی همسر را برمیداشتم و نزدیک صورتم میگرفتم.

اما بارهای بعدی تنبلی سر صبح مجبورم کرد همان ساعت دیواری اتاق را نگاه کنم. من دقیق ساعت را میدیدم! یادم افتاده که یک سال و نیم پیش چشم هایم را عمل کرده ام،‌ یادم افتاده که چقدر برای حال خوب چشم هایم و اشک هایی که کیلو کیلو میریختم دعا کرده ام، چقدر از خدا خواسته ام که زود خوب بشوم و حالا، شده ام!

مربوط به ضمیر ناخودآگاه میشود احتمالا که هنوز گاهی دست میبرم که جای عینکم را صاف کنم یا فکر میکنم عینکم را خانه جا گذاشته ام یا اینکه به ساعت نگاه نمیکنم چون یادم نیست که میتوانم از دور ببینمش.

حالا من، توی این مدت همان آدمی بوده ام که خدا توی آیه اش گفته. همان که وقت گرفتاری به درگاهش گریه و زاری کرده و حالا که سلامت شده یادش رفته که قبلا چه بوده و حالا چه شده‌ یادش رفته که شاکر باشد.

با اینکه خیلی هم سعی کرده ام، وقت های جشن ها، شادی ها، خوشی ها، نعمت ها و وقتهایی که عمیقا احساس خوشبختی کرده ام خیلی یاد این آیه افتاده بودم و حواسم بوده که حواسم باشد!

این یکی اما نمیدانم چطور شده بود، احتمالا مانده بود که تلنگر خوبی شود ؛)


+خیلی خودجوش آمد این نوشته و مرا برد به روزهای وبلاگ آیه هایم برای تو :)

۲۵ دی ۹۵ ، ۱۱:۵۹
مطهره

ندگی جریان دارد، خورشید میتابد، ابر میبارد، باد میوزد و زندگی متاهلی هم خووووب :) است.

مثل عسل توی رگ هایم جریان دارد، درست شبیه زن رویاهایم شده ام؛روزهایی که دانشگاه نیستم، صبح های زود از خواب بیدار میشوم، پرده ها را کنار میزنم که نور بپاشد توی اتاق، موزیک های گوشی را پلی میکنم،اتاق ها را جارو میزنم، ظرف ها را میشورم، سینک را خشک میکنم، گرد و خاک از روی وسایل پاک میروبم، لباس ها رو اتو میکنم و آشپزی میکنم، گاهی شیرینی میپزم و کلاس خیاطی هم میروم و پروسه لباس دوختن شروع شده است.

زندگی جدید خوب و آرام است، زودتر از تصورم با شرایط وفق یافتم. هرچند اوایل غمگین میشدم و دلم میسوخت، اما حالا خودم هم تعجب میکنم که چطور این قدر زود این چهار دیواری فسقلی جدید شده مامن امن زندگی ام که حاضر نیستم با هیچ کجای دنیا عوضش کنم، همینجا که اسمش شده : خونه ی من...

زندگی متاهلی مرا بزرگ تر کرده، رشد داده، صبور تر شده ام، با گذشت تر، آرام تر، هر چند خیلی از خصلت ها جزو وجود آدمی ست اما گمان میکنم با مطهره ی شانزده هفده سالگی بسیار فرق کرده ام، حالا برخلاف روزهای پر شر و شور نوجوانی که دلم میخواست قهرمان باشم و دنیا را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنم و کلی آرمان و ایده آل داشتم، دلم میخواهد خودم خوب باشم و فرزندان خوبی تربیت کنم. منزوی تر شده ام، دلم خوشتر به خانه و زندگی خودم است، درون گرا تر شده ام، حتا روزهایی را که به اجبار باید در دانشگاه بگذرانم انگارو جزو عمرم محسوب نمیشود، خانه ماندن و بافتنی بافتن را به بیرون بودن ترجیح میدهم، انگار زندگی ام فقط داخل خانه جریان دارد بیرون که میروم همه معادله های ذهنی ام بهم میریزد، احتمالا نشانه این است که هنوز کاملا به اوضاع مسلط نشده ام، همسر بسیاااار سهل گیر و یاری دهنده و متجدد است، از من انتظار هیچ ندارد ولی خودم بسیار معذبم که گاهی ظرف هایم نشسته باقی میماند و لباس هایم بی اتو و فرش هایم بی جارو. تنبلی هنووووز بخش وسیعی از وجودم را در خود گرفته، هنوز به قدر روزهای نوجوانی تنبلم و خواب را به همه چیز ترجیح میدهم! اما مسئولیتی ک روی دوشهایم حس میکنم مانع خواب زیادم میشود.

و ناخن هایم! ناخن های عزیزم! در برخورد به ظرفها، جارو، کابینت ها و ... بیشتر میشکنند. هرچند هنوز شب ها بعد همسر بیدار میمانم و کتاب میخوانم و یادداشت مینویسم و فیلم میبینم.


و اما در مورد همسر؛ یک شعری هست ک دردم از یار است و درمان نیز هم! مصداق عینی من و همسر است، در آن واحد آن توانایی را دارد که مرا تا سر حد انفجار برساند و دیوانه کند و در عین حال آن قدرت را که در سخت ترین شرایط با جمله دوباره زنده ام کند و جان ببخشد! گاهی فکر میکنم مهربان تر از او مردی در دنیا نیست و دوست تر از ما زن و شوهر در دنیا! مثل همان روزهای آول آشنایی خوب و گشاده رو و دوست داشتنی ست.

گاهی که شب ها از خواب میپرم و میبینم کنار او خوابیده ام حس میکنم قلبم ظرفیت این حجم از شادی و خوشبختی را ندارد.


همه ی اینها هست، فقط مشکل این است که نمیدانم چطور باید خدای جان جانان را شکر کنم که حقش ادا شود؟؟؟

«الحمدلله کما هو اهله»


+چند وقت پیش با یکی حرف میزدم، از زندگی متاهلی پرسید، هیچ کدام از اینها را نگفتم فقط گفتم البته که به مجردی ترجیح دارد فقط مسئولیت بیشتری روی دوش آدم میاید. معمولا وقتی دوستان مجردم سوال میکنند همینطور جواب میدهم و از شیرینی هایش نمیگویم که پز نداده باشم و دل کسی آب نشود. بعد طرف رفته یک جایی نوشته فلانی یادش نیس قبلا چقد پر پر میزد واسه ازدواج!  قدر داشته هامونو بدونیم و فلان! همین دیگه. منم این شکلی شدم :|


±± این پست چند وقتی ست که نوشته شده، پیش از حالا که رفته ایم توی چهار ماه و به وقت قشنگ ترین بله ی زندگی منتشر شده :)

۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۸
مطهره

گرگینه شدم و شبها در نور ماه تبدیل به گرگ میشوم

خون آشام شدم و دلم میخاهد دندان های نیشم تیز بشوند و همه چیز را پاره کنم

سگ درونم بیدار شده و همه این چیزهای وحشتناک.

هر از چند وقتی، ینی خیلی کم اینطور میشوم. یک دیوانه ی روانی تمام عیار. 

تمرکز و تعادل روانیم بهم ریخته، حالم از موهایم بهم میخورد، بنظرم زیادی بلند اند، بعد از آمدن از آرایشگاه وقتی جلوی آیینه دقیق شدم فهمیدم از مدلش خوشم نیامده و آرایشگر فضول روانی با حیفه حیفه گفتن هایش موهایم را به اندازه کافی کوتاه نکرده، از آن موقع این سگ درون لعنتی بیدار شده. همه اش آشفته و کلافه ام و از موهایم، هیکلم، وزنم و تمام جوش های صورتم بیزارم.

به همسر هشدار داده ام به من نزدیک نشود چون ممکن است وحشی شوم و گازش بگیرم و ناراحت شود. گفته ام حداالمقدور چند روزی ولم کند به امان خدا و برود خانه ی مادرش،چون من خیلی خطرناکم و شاید بهش آسیب برسانم و ترکش های حالت روحی نامتوازنم به بدن و روح او گیر کند. 

اما نرفت،نمیرود. به جایش صبوری میکند و تحمل میکند و دندان سر جگر میگذارد، بدون شک تندیس بلورین صبر و تحمل فقط شایسته این مرد است. مرا میبرد گردش و برایم پیتزا میخرد که عاشقش هستم اما من خوب نمیشوم، نوتلا پانزده هزار تومنی میخرد اما خوب نمیشوم، هت چاکلت میخورم وخوب نمیشوم، حمام میروم و خوب نمیشوم، زشت است اما باید بگویم نماز و قرآن میخوانم و خوب نمیشوم. 

موش هایی در درون من اند که انگار دارند یواش یواش روح و مغزم را میجوند تا تمام شود، آشفته و کلافه و بی ریختم.

نظام ذهنی ام خیلی مرتب است وبه شدت ایده آلیستم. وقتی یک چیز فوق کوچولو بهم میریزد_مخصوصا درباره خودم_ من هم اینطور بهم میریزم. مثلا همین نکته مسخره ی عدم باب میل بودن موهایم مرا روانی کرده، یک روانی گاز گیرنده و وحشی و هیچی نفهم. 

میخواهم فردا رویم را سفت کنم، از مادر همسر بخواهم موهایم را کوتاه تر کند، حتا سه چهار سانت، شاید ذهن دیوانه ام گول بخورد و مرتب شودو  حالم خوب شود.



بعدا نوشت: رفتم کوتاه ِ کوتاه کردم شان و حالا حالم خوب است :)

۱۹ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۲
مطهره

جای تون خالی!

شب اربعینی همسر رفته بودن زوار دیدن و خونه نبودن، شبکه افق برنامه زنده و مستقیم از کربلا اون چند تا جوون رو نشون میداد که تو بین الحرمین کفش های خاکی زوار رو واکس میزدن. با خودم فکر کردم آخه چه آقای مهربونی داریم ما! چقد خوبن این خاندان! چقدر مهربونی از جدشون به ارث بردن، چقدر صفت ارحم الراحمینی خدا رو دارن! 

جاتون خالی اینجا تو خونه ی فسقلی مون، یکی از برق ها رو خاموش و کردم و عجب مجلس روضه ای شد! اون جوون های واکس زن که ارباب عجب خریده بودشون روضه میخوندن و من عجب زار میزدم، زنده و چشم در چشم گنبد نورانی حضرت جان رو نگاه میکردم و باهشون حرف میزدم... چه حال و هوای با صفایی گرفته بود خونه مون....

من امسال توفیق نداشتم پیاده برم خدمت آقا، سعادت نداشتم حتا شب اربعین برم مجلس روضه شون، اما عجب اربابی که حسابی آقایی کرد و مجلس روضه شو اینجوری آورد خونه ما، 

اون شب، من حسی داشتم که حتم دارم آقا جان صدامو همونقدر واضح و روشن شنید که صدای نوکرایی که تو بین الحرمینش کنارش بودن رو....

از تو ممنونم....

۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
مطهره