لایمکن الفرار از عشق

۵۴ مطلب با موضوع «عشق علیه السلام» ثبت شده است

امشب شهادت نامه عشاق امضا میشود ...



*ما روضه ی حسین -علیه السلام-  شنیدیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...

۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۳
مطهره

پدر ، عشق ، پسر

جوانی مان نذر شما حضرت آقازاده

نیم نگاهی جان عالم بفدایتان...

...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان

مثل تیری که رها می شود از دست کمان

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود

بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود

مست می آمد و رخساره برافروخته بود

روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته

بر تنش دست یدالله حمایل بسته

بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد

زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد

یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را

آمده باز هم از جا بکند خیبر را

آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را

معنی جمله در پوست نگنجیدن را

بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید

زیرپایش همه کون و مکان می چرخید

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد

رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه

گفت:لاحول ولاقوه الابالله

مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون

به تماشای جنونش همه دنیا مجنون

آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است

بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است

رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی

پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد

به تماشای نبرد تو خداوند آمد

با همان حکم که قرآن خدا جان من است

آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست

دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست

آه آیینه در آیینه عجب تصویری

داری از دست خودت جام بلا می گیری

زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای

به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای

پدرت آمده در سینه تلاطم دارد

از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا

آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا*

گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید

با فغان پسرم وا پسرم می آید

باز هم عطر گل یاس به گیسو داری

ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است

یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!

مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای

چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!

من تو را در همه کرب و بلا می بینم

هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم

ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی

کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی

مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم

باید انگار تو را بین عبا بگذارم

باید انگار تو را بین عبایم ببرم

تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم...



*این شعر فوق العاده ست... بارها با بیت بیتش گریه کرده ام و خون دل خورده ام. ینی قشنگ  حق مطلبو ادا کردن اینجا جناب برقعی.

** عشق و خوشحالی یعنی اینکه این وبلاگ وسط روضه های حضرت پسر جان گرفته و اسمش شده «شب هشتم»

۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۸
مطهره

من گذرنامه خود را نسپردم به کسی

به تو و کودک دلبند تو ایمان دارم...


۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۲
مطهره

الحمدلله که دوباره محرمت رو دیدم ...

همه شهر سیاه پوش شده...

جا به جا تکیه ای و هیاتی و بیرق های سیاه عزا و لیوان های یکبار مصرف چای و بوی اسفند و صدای مداحی...

پیرهن مشکی ها رو درآوردیم و اتو زدیم...

هدر وبلاگ و زنگ خور و آوای انتظار و والپیپیر گوشی مو عوض کردم...

به خودم گفتم بس کن مطهره این لجبازی تو!

بس کردم و میخام برم غرق بشم تو این شور و عشق فصل عزای حضرت ِ عشق

فهمیدم من آدم این لوس بازیا نیستم!

من آدم ِ بدون عشق ِ ارباب هیچم هستم 

ای تمام جانم فدای این ارباب ِ مهربون...



*ما را نخرد شاید

اما به همه گفتیم:

ارباب کریم است و 

دست بخرش خوب است...

۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۱
مطهره

در گلوی من

ابر کوچکی ست 

میشود کمی مرا بغل کنی؟!


۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۳
مطهره

پارسال، این موقع همه ش میخوندم دلتنگ روضه های محرم شده دلم...

دلم میخواست محرم و پیرهن مشکی و تاریکی هیات وچادر تو صورت کشیدن و گریه های ریز ریز و هق هق های آخر شب برسه.

دلم میخاست فصل عزای آقاجان زودتر بیاد و من یه دل سیر گریه کنم.

امسال اما نمیدونم چرا اینطوری شدم... دلم نمیخاد محرم شورو شه.‌.. راستش میترسم ازش. آره حقیقت اینه ک میترسم. دست و دلم میلرزه. چرا؟ چون دیگه امید ندارم، اشک ندارم. پارسال کلی اشک و کلی امید داشتم و آخرشم کلی دلم سوخت و کلی امیدم ناامید شد... 

اونی ک باید بدونه میدونه امید آدم ناامید بشه ینی چی... خوبم میدونه... کاش نمیدونست البته... کاش هیچ وقت نمیدونست...

از مخحم امسال میترسم، چون بعد قضیه اون شب دیگه نرفتم در خونه ارباب. شاید مثلا نشستم بیرون در و منتظر ک خوشون بیان دنبالم. چه خوش خیال! 

داشتم میگفتم، از محرم امسال میترسم چون بعدش صفره و اربعینه...

چون من چشمامو محکم فشار میدم تا عکساشو نبینم، گلومو صاف میکنم ک بعض خفه م نکنه، ایقد خودمو خسته میکنم که یادش نیفتم و بهش فک نکنم و دیوونه نشم.

من میترسم امسال... بدجوری هم میترسم... چون من لعنتی هنوزم یه خورده امید دارم... امید دارم و میترسم از ناامیدی و یاس بعدش... میترسم از حال بد پارسالم... میترسم از همه اتفاقایی ک ممکنه بیفته و من ساده لوحانه سپردم به زمان که حلش کنه...

چون حس میکنم الان دیگه حقیقتا ظرفیت و توانایی و انرژی پارسالمو ندارم...

خدایا... تو که دیگه خودت خوب میدونی

خواهش

خواهش

خواهش 

بسه مه... منو این جوری امتحان نکن...

باشه؟ منو ببین... نکن... خب؟!

۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۴
مطهره

آتیشم زد

+این


+من به دعای زیر قبه شما ایمان داشتم...

باورم نمیشه آخه...

۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۳
مطهره

اشک ها را پشت پلک های سایه زده و سرمه کشیده ام حبس میکنم و از پشت شیشه ماشین به بیرون خیره میشوم و سعی میکنم کمتر مژه بزنم تا صورتم خیس نشود.

حرفی میزند و منتظر جواب من است، چند ثانیه ای طول میکشد تا خودم را جمع و جور کنم و بغضم را فرو بدهم پایین که راه صدایم باز شود. میفهمد. ساکت میشود.

حالا وقت دارم توی تاریکی شب به جاده نگاه کنم و دلم را سفت کنم و با شما حرف بزنم.

بگویم باشد آقا (اینبار به عمد جان ش را نمیگویم که رسمی تر شود مثلن) باشد آقا. نخواستی ام... نمیخواهی ام... دوباره... من اصلا کاری با مخالفت فلانی ندارم. کار من با مخالفت خود ِ شماست... که اگر خود شما بخواهید همه چیز در یک چشم بهم زدن جور میشود، به من که دیگر نگویید... من که دیگر حساب کارهای شما را میدانم آخر.
میدانم شما اگر بخواهید زمین به آسمان برود و آسمان به زمین بیاید روی خواسته شما نه نمیاورند.

اما خب... چه کنم؟ شما نمیخواهیدم. و من میبینم و می فهمم و حس میکنم این نخواستن شما را.

چکار میتوانم بکنم؟ هیچ. 

حالا که این همه بد و نخواستنی ام من.

گفتم چقدر دعا کردم؟ چقدر ناله کردم؟ چقدر اشک ریختم و ضجه زدم؟

دیگر نمیکنم. نه دعا میکنم و نه گریه. فقط مینشینم بدون حرف خیره میشوم به رو به رو.

هیچ چیز نمیگویم. انتظار هیچ چیزی را نمیکشم. بغض لعنتی را توی گلوی لعنتی ترم خفه میکنم و خودم هم خفه میشوم.

دلم شکست آن شب حضرت ارباب.

دقیقا حال نوکری دلسوخته و عاشق که بعد مدتها خدمت ارباب از خانه بیرونش کند و بگوید: برو، نمیخواهیمت.

باشد آقاجان (اینبار جانش را میگویم چون شما همیشه آقاجان منید)

گله ای نیست. حرفی نیست. شکایتی نیست. من میروم تمام شوم. من میروم بمیرم. من میروم خداحافظ.

فقط شما معنی این ناامیدی و بغض توی گلو و ساکت شدن نوکرتان را میدانید دیگر؟

۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۰
مطهره

یقین دارم می آید او که نام دیگرش عشق است

می آید تا بگیرد انتقام هرچه کودک را ...


۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۰۹
مطهره

باید بروم دست آن کسی که آن وقت صبح برایم پیام تبلیغاتی داد را ببوسم و به احترامش کلاهم را بردارم و بگویم: متشکر آقا!
چون داشتم بدترین خواب و بزرگترین کابوس زندگی ام را میدیم و شما لطف کرده و بیدارم نمودید.
آه... لعنت به این خواب های پلید و مخوف!
خواب میدیم اربعین شده و بابا بار و بندیل بسته و دارد میرود کربلا... بدون من...
من از پنجره میدیدمش که دارد میرود، همه را میدیدم، جاده را و مردمی که پای پیاده داشتند میرفتند...
میدیدم و هر کاری میکردم نمیتوانستم بروم و به آن ها برسم، ایستاده بوم پشت پنجره و زار میزدم. به مسیر و زوار نگاه میکردم و به هق هق افتاده بودم...
حتا خوابش هم تنم را میلرزاند...
یا حضرت عشق...
من امسال دیگر طاقت دوری ندااااااااارم :(((


+دیشب بابا میگفت: انشاالله اول محرم برم پاسپورت ها رو بدم واسه تمدید. 
من؟ مردم از خوشحالی! 
حضرت ارباب! مرا بطلبید امسال همراه پدرجان و برادر دیوونه و همسر حتا!
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۴
مطهره