لایمکن الفرار از عشق

۳۸ مطلب با موضوع «دیگه کاریه که شده به هر حال» ثبت شده است

من همیشه برای کارهایی مثل درس خواندن و درس گوش کردن و تکلیف انجام دادن و کلا هر چیزی که به درس مربوط میشود وقت نداشته ام و خب این یک چیز کاملا معمولی است.

اما هرگز نشده برای فیلم دیدن و موزیک گوش کردن و جلوی کامپیوتر ولو شدن وقت نداشته باشم.
اتفاقا همیشه فقط برای همین کارها وقت داشته ام! 

دو روز پیش یک فیلم خریدم و هنوز وقت نکرده ام آن را ببینم، این باکلاس ترین اتفاقی ست که توی تمام زندگی برایم افتاده!

من آدمی هستم که "یک فیلم دارد که وقت نکرده ببیند" و این اتفاق خیلی باکلاسی است.

اما اتفاق باکلاس تر این است که چرا من یک آدمی شده ام که وقت نکرده یک فیلم را ببیند؟
 چون من مشغول تایپ و ویرایش بخشی از "پایان نامه کارشناسی ارشد رشته حقوق با موضوع بزه دیدگی کودکان" بودم.

وای خدایا! این باکلاس ترین دلیلی است که توی کل زندگی ام داشته ام.

می بینید؟ من این روزها آدم خعلی باکلاسی شده ام :)



پانویس: و هم چنان طبق روند هفته های گذشته این هفته هم درس نخواندم. خدای عاقبت ما را به خیر کن!

۱ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۰:۱۹
مطهره
بهترین دوستـــــم...
بعد از مدت ها بدون تو حرم رفتم. تنهای تنها...
تو کیلومترها دورتر بودی و من به دیوارهای سفید حرم که حتی توی گرمای قم هم خنک بودند دست میکشیدم و جلو میرفتم.
یادت هست آخرین بار را که حرم رفتیم؟ یادمان رفته بود چادر سرکنیم و همان طور با مانتو نشستیم توی ماشین و تمام راه با ام پی تری تو آهنگ های مزخرف گوش کردیم. بعد که رسیدیم یادمان افتاد که ای وای! و مجبور شدیم چادرهای گل گلی که دم در حرم گذاشته بودند سر کنیم و کلی قهقه زدیم از قیافه های خودمان.
حالا تو چادر سفید سرت بود و پرواز کرده بودی به خانه ی بختت...
دیروز رفتم حرم. تنهای تنهای تنها...
نبودی که مثل همیشه دوتایی زیارت کنیم و تو مردم را هول بدهی و بلند صلوات بفرستی و برویم بچسبیم به ضریح. بعد بقیه را بپیچانیم و برویم خیابان های اطراف خاکشیر و ساندویچ فلافل بخوریم و ویترین مغازه ها را نگاه کنیم. برویم دوتایی همشهری جوان بخریم. تو رازهایت را برایم بگویی و من مطمئن شوم تو خل ترین دختر دنیایی.
این بار توی دیوانه عروس شده بودی و نبودی و من همه اش جای خالی ات را بغض میکردم. بغضی که از شب عروسی دلم را برایت تنگ کرده بود. نبودی و تنها رفتم حرم و همان گوشه رو به روی ضریح ایستادم و گوله گوله اشک ریختم و با حضرت بانو درد و دل کردم و برایت دعا کردم که خوشبـــــــخت ترین عروس دنیا شوی.



۱۹ مهر ۹۳ ، ۲۲:۴۷
مطهره

اینکه تولد آدم مصادف با عید قربان شود، یعنی یک اتفاق خوب!

یعنی به امید روزهای خوووووووب نوزده سالگی!

یعنی خداجان عیدی و کادوی تولد با هم لطفن!!!



 +امضا؛از سایت دانشگاه به روز میکنم! بابدبختی!

۱ نظر ۱۲ مهر ۹۳ ، ۱۳:۰۳
مطهره
من دلم برای مامان بابام میسوزه.
چون مامان بابای من هستن. والدین یه دختر معمولی بودن خیلی باید دردناک باشه به نظرم. اونا هیچ وقت نمیتونن به من افتخار کنن، من هیچ وقت مایه پز دادنشون نمیشم. چون من یه دختر معمولی ام. هیچ وقت نمیتونم اونا رو به آرزوهاشون برسونم. اینو به خودشونم گفتم که دلم براشون میسوزه. کیه که دوست نداشته باشه بچه ش یه آدم مشهور و مهم باشه؟

مثلا من هیچ وقت دکتر نمیشم، مهندس نمیشم. خب معلومه که پدر و مادر یه دختر دکتر بودن خیلی خوشحال کننده تر از یه دختریه که یه لیسانس همین جوری داره.
البته که هیچ وقت هیچ وقت نگفتن دوست دارن من فلان کاره بشم و همیشه از هر چی که توش هستم حمایتم کردن ولی خب پتانسیلشو دارن که اگه من خیلی بهتر و بالاترم بودن حمایتم کنن. من میدونم اون جوری خیلی خوشحال ترن.

خیلی غم انگیزه که بچه ی آدم نتونه آدم رو به آرزوهاش برسون. نتونه باعث افتخارش باشه. 
من هیچ وقت معدل بیست نداشتم، قهرمان المپیاد نبودم، ورزشکار نبودم، هیچ وقت دکتر نمیشم، مهندس نمیشم، یه کاره ی مملکت نمیشم...

من همیشه 18-19 بودم، انسانی بودم، دانشگاه خوب نبودم، رشته خوب نبودم، من ورزشکار و المپیادی نبودم. من حتی خوشگل هم نبودم...

من یه دختر معمولی بودم که به جای هر کاری میرفت توی اتاقش و کتاب میخوند. به جای ارتباط با آدم ها می نشست و کتاب میخوند و از این تنهایی ش لذت میبرد. 
کتاب خوندن که افتخار نیست؟ هست؟

از همه بدتر اینه که من هیچ وقت درس رو دوست نداشتم، حتی متنفر هم بودم ازش. هنوزم متنفرم اما خب فقط بخاطر اونا تا الان درس خوندم و از این به بعد هم میخونم. تا اونا خوشحال باشن. تا دخترشون حداقل دیپلم و بعدش لیسانس داشته باشه.

برای همینه که الان بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم براشون میسوزه. چون تو درس خوندن هم همون دختر معمولیم که دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد. همون که دانشگاه خوب نرفته و رشته خوب نداره و هیچ وقتم دیگه دکتر نمیشه!

من دلم برای مامان بابام میسوزه. خودشون هیچ وقت چیزی نگفتن، حتی همیشه میگن همین جوری که هستی دوستت داریم و بهت افتخار میکنیم اما خب من میدونم ته ته قلب همه مامان باباها بچه ی دکتر دوست داشتنی تر از بچه غیر دکتره!

من حتی دلم واسه خودمم میسوزه! چون حتی آرزوهای خودمم نتونستم برآورده کنم! چون وقتایی که باید دنبال دلم میرفتم به حرف عقلم گوش کردم و وقتایی که باید پی عقل می بودم با دلم تصمیم گرفتم. هیچ وقت جای درست اینا رو نفهمیدم!

یه چیزی که باید یادم باشه اینه که اگه یه روزی بچه دار شدم از همون اول بچگی تو گوشش فرو کنم که من فقط در صورتی بهش افتخار میکنم که انسان باشه. بنده خوب خدا باشه. فقط در همین صورت. و حتی ته ته ته ته قلبم هم بچه ی دکتر رو دوست تر نخواهم داشت. من باید به بچه ای افتخار کنم که خدا بهش افتخار میکنه...
۲۶ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۳۶
مطهره

حدود شش ماه قبل از کنکور بود. یه جایی بودم که میدونستم هر دعایی بکنم مستجابه. خودشون وعده داده بودن و میدونستم ردخور نداره.

دستم توی دستای مرضیه عرق کرده بود و داشتم میون صداهای گریه به دعاهام فکر میکردم.

من نه رتبه خوب خواستم نه رشته خوب و نه دانشگاه خوب. فقط از خدا خواستم اون چیزی رو که به صلاحمه پیش بیاره. حتی اگه مثلا قراره امسال قبول نشم. برای همینم همه ش آرامش داشتم. خسته بودم.خیلی... اما آروم بودم چون نتیجه رو سپرده بودم به خدا و مطمئن بودم حتی اگه آخرش از دید من بدترین چیز ممکن بشه این همونه که خیر من توش هست.

رتبه ها که اومد چیزی دیدم که اصلا انتظارشو نداشتم. انتظارم ده برابر بیشتر از این بود. شاید حدود ده یازده هزار! باور نمیکردم...

روزهای انتخاب رشته سخت گذشت، با کلی نگرانی... کلی گریه... کلی سردرگمی...
اما همون موقع هم به چیزی اصرار نداشتم جز خیر و صلاحم.

دیشب که نتایج اعلام شد باز هم چیزی دیدم که انتظارشو نداشتم. انتظارم رشته و حتی دانشگاه خیلی بهتر از این بود. شوک شده بودم، باور نمیکردم...

من کلی انتخاب میتونستم داشته باشم. تقریبا بیشتر رشته/شهرهایی که بخوابم. همه ی دغدغه ها و بدو بدوهای من به کنار، اما همه چیز جوری پیش رفت و نتیجه چیزی شد هیچ وقت بهش فکر هم نمیکردم.

این رشته و دانشگاه؟ هرگز!!! 

اولویت چهارم؟ هرگز!!!

حالا دیگه میدونم خیابان و انقلاب و سر در پنجاه تومانی و مجسمه فردوسی دیگه تموم شده.

یاد حرف اون روز مرضیه می افتم که همون شش ماه پیش وقتی از جلوی دانشگاه تهران رد شدیم گفت اینا برای شما آرزوئه و برای من حسرت!

دیگه برای من آرزو نیست. حسرت هم نیست. چون همه چیز یه جور پیش رفته که خیالم راحته خودش این رشته و دانشگاه رو برام انتخاب کرده.

حتی اگه همه سرزنش کنن و بگن چرا من میگم چیزهایی هست که ما نمیدونیم...

شاید هیچ وقت هم نفهمیم...

چیزهایی که فقط خدا میدونه...


۲ نظر ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۲۲
مطهره

قاعدتا من الان باید خیلی خوشحال باشم و به عبارتی با دمم گردو بشکنم چون به یکی از بزرگترین خواسته هایم در زندگی رسیده ام.

چون دیگر شب ها خواب نمیبینم که چشم هایم را عمل کرده ام و عینک نمیزنم و صبح ها از خوشحالی خوابم گریه نمیکنم.

چون دیگر دائم به این فکر نمیکنم که من حتما بدون عینک خوشگل ترم.

چون دیگر شبیه خانم معلم ها یا بچه خرخوان ها نیستم.

عروسی هایی که دعوت میشوم عزا نمیگیرم که چه طور هم عینک نزنم و هم عروس را ببینم و تازه مژه های ریمل زده ام هم به شیشه گیر نمیکند تا آن را به گند بکشد.

حالا خیلی راحت میتوانم عینک آفتابی هایی را که دوست دارم بزنم.

دیگر عینکی نیست که بشکند یا شماره اش بالا برود و زندگی ام چند روز بدون آن فلج شود.

شب ها که میخوابم در به در دنبال جای امن برای عینکم نیستم که زیر دست و پا له نشود و صبح ها اول از هر چی دنبالش نمیگردم.

با خیال راحت استخر میروم و مجبور نیستم مثل یک کور واقعی به گوشه استخر بچسبم.

زمستانها را بگو... زیر باران و برف راه میروم و دیگر چیزی نیست که نگران خیس شدنش باشم یا وقتی از خیابان وارد محیط گرمی شوم شیشه هایی نیست بخار کند و هیچ چیز را نبینم.

حتی دیگر لنزی هم نیست من حوصله ام نیاید قبل از استفاده ده دقیقه با سرم بشورمش و تا وقتی توی چشمم هست منتظر کور شدنی قریب الوقوع باشم.

خب... همه چیز مهیاست که من خوشحال باشم اما نیستم. 

نبودنم ربطی به دردهایی که کشیدم و اشک هایی که ریختم و قرص هایی که خوردم ندارد.
نیستم چون من یک آدم غیرقابل انعطافم که سنگ از من منعطف تر است و هیچ تغییری حتی تغییرات خوب و مثبت هم مرا کلافه و در مواردی روانی میکند.

من باید خیلی خوشحال باشم که عینک نمیزنم ولی نیستم نه بخاطر اینکه عینکم را دوست داشتم و نبودش برایم سخت است بلکه بخاطر این که یک تغییری در من رخ داده که هر چند ساده ست ولی پذیرش و کنار آمدنش برای من دشوار است.

یک چیزی که هست این که من برای تنوع و تحول ساخته نشده ام و این حرص خیلی ها را درمیاورد بخصوص خانواده ام.

البته در این مورد خاص به برادرم خیلی خوش میگذرد چون میتواند هر وقت قلقلکش میدهم یا توی شکمش مشت میزنم براحتی تلافی کند و نگران شکستن چیزی نباشد :| 


۱ نظر ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۸
مطهره

من اون موقع ها چی مینوشتم تو وبلاگم؟!

پس چرا الان نوشتنم نمیاد اصلن؟!!!


۱۲ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۵۰
مطهره

تمام ماه های قبل من مثل یک ستاره دریایی خسته چسبیده بودم به شوفاژ یک اتاق در بسته و جلویم به شعاع دو متر کتاب و ورق و دفتر و تست و مداد و ام پی تری و کوفت و زهرمار پهن بود و هر از گاهی برای تنفس به سطح آب می آمدم.

شب ها در چشم باد را نمیدیدم و بجایش خودم را در پتو میپیچیدم و اقتصاد کوفتی میخواندم و تست میزدم و هیچ چی هم دستگیرم نمیشد.
خانواده صبح به صبح میرفتند و ظهر به ظهر و عصر به عصر و شب به شب برمیگشتند.
                        

   

تمام ماه های بعد من باز هم مثل یک ستاره دریایی خسته چسبیده ام به خانه و هیچ کاری نمیکنم.

دقیقا هیچ کار مفیدی نمیکنم. همه ی آن کارهایی که فکر میکردم بعد آن ماه های عذاب درس خواندن باید بکنم را نمیکنم. حتی دیگر برای تنفس هم به سطح آب نمی آیم.
شب ها روزگار قریب میبینم و چای زنجبیل میخورم و خودم را باد میزنم و کماکان هیچ چی دستگیرم نمیشود.
از جمع خانواده فقط پدر است که تابستان ها هم صبح به صبح میرود و ظهر به ظهر و عصر به عصر و شب به شب برمیگردد.

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۴۸
مطهره