لایمکن الفرار از عشق

۳۸ مطلب با موضوع «دیگه کاریه که شده به هر حال» ثبت شده است

.

حداقل خوبی ش اینه که میدونم قبلا یه بار این حس رو تجربه کردم و از سر گذروندم و نمردم....



۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۵
مطهره

من اومدن پاییزو نه از عصرهای خنک و غروب های دلگیر و نه برگهای زرد و نارنجی و شورو شدن دانشگاها میشناسم.
من پاییز لعنتی نادلچسب رو از یخ زدن پاهام میفهمم :|

ینی از امروز پاهای من تبدیل به دو تا قالب یخ میشن! تنها کاری که از دستم براومد دوش آب داغ و پوشیدن جوراب های کلفت پشمیه :(
شبیه اسکیموها شدم... 
دیگه از الان به مدت شیش ماه من سردمه !
امروز قشنگ اومدن حضرت پاییز رو درک کردم.

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۰
مطهره

این و این


این روزها، که نه - ده روزی تا جشن نامزدی بیشتر نمانده،
عمیقا؛
دلم دوستی های این مدلی میخاهد...

هر چقدرم که یک آدم جدید و مهربان و دوست داشتنی وارد زندگی ات شده باشد,
باز هم توی این موقعیت هیچ چیز و هیچ کس جای یک دوست خووووب و قدیمی را برایت پر نمیکند
که با هم حرف بزنید و نقشه بریزید و بخندید و او ته ِ ته دلش اندازه تو ذوق کند و خوشحال باشد.
لیست مهمان های خودم، از ده نفر دوست گذشته
دوستی های خالی...
دوستی های پوچ...

یک اقیانوس با عمق نیم سانت...


+ و من تنهایم م م م. . . 

۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۲
مطهره


خدای منزه را به تغییر اراده های آهنین شناختم.

*مولا علی علیه السلام*



+ اگه همه ی حرفا و سخنان منصوب به حضرت نبود، اگه نهج البلاغه شون نبود، اگه همه ی حدیثایی که در وصفه حضرته نبودن، همین یه جمله کافی بود برای ایمان آوردن به مولا جانم...



+ گاهی چیزایی در زندگی پیش میاد که دست تو نیست، دست هیچ کس دیگه ای هم نیست. تو با تمام وجود از وقوع اون اتفاق بیزاری اما نمیتونی هیچ کاری برای عدم رخ دادنش بکنی. 
این جاست که به قدرت لم یزال الهی پی میبری و مجبور میشی بهش تن بدی.
حس میکنم دارم شکنجه میشم...
روحم داره شکنجه میشه دوباره بعد این همه سال...
به خاطر کودوم سرکشی؟ نمیدونم...
چرا تموم نمیشه؟
چرا نمیشه ازش فرار کرد؟

۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۰۳
مطهره

از صبح دارم رو خودم کار میکنم، به خودم دلداری میدم که:

عیدی که توش درس خونده بشه عید نیس که!

اولین هفته بعد عید یک کنفرانس دارم + دو امتحان میان ترم + یه عالمه درسی که تا حالا خونده نشده  :(


پانویس: امروزم که نمیشه درس خوند، امروز فقط باس سبزه گره زد :دی

۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۵۸
مطهره

سال نود و سه؟

خوب بود؟ بد بود؟

راستش اینکه خودم هم نمیدانم! کلن سال پا در هوایی بود برای من!

سه ماه اولش که کلن زندگی تعطیل و درس باز بود!

بعد هم که کنکور بود و بعدش چشم هایم بودند که موقتا دو ماهی رفته بودند استراحت!

کنکور و لیزک چشم ها خوب بودند؟ بد بودند؟

اینجای قصه ماه رمضان شروع شده و ما مهمان مهمان نوازی حضرت رئوف بودیم.

این خوب بود...

بعدش، اعلام نتایج کنکور بود. این هم خوب و شگفت انگیز بود و بعد آن نتایج نهایی...

این خوب بود؟ اولش کلی دلم سوخت، آه و ناله و گریه و زاری کردم، بهانه گرفتم، به سازمان سنجش و زمین و زمان فحش دادم. ولی الان چطور؟ ناراضی ام از رشته و دانشگاهم؟ نه! بد بود؟

این وسط ها یک سفر هم با آدم هایی دوست داشتنی که انصافا این خوب بود!

بعدتر دانشگاه ها باز شد و یک تجربه نو و تازه، خوش میگذشت، خوب بود.

اینجای قصه اما حضار باید دستمال کاغذی بردارند و گریه کنان چراغ ها را خاموش کنند و سینه بزنند!

چون اینجا اربعین بود و جاده ی نجف - کربلا بود و حرم حضرت عشق بود و من نبودم...

اینجا بد بود؛ خیلیییی خیلیییییییی خیلییییییییییییی...

اصلن همین بود که کفه ی ترازوی نود و سه را به سمت بد بودن کج میکند.

و بعدتر باز، در روزهایی همین حوالی یک سفر دوست داشتنی نازنین بود.

هنوز نمیدانم نود و سه چگونه بود؟!

خوب بود؟ بد بود؟!!!

۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۵
مطهره

توی یکی از فروشگاه های گرون، یه پیرهن عروسکی سرخابی برق برقی دیدم؛ خعلی خوشگل! عاااااااالی اصلن!
در حدی که مثلن مامانم که معمولا مخالف هر گونه خرید منه، با وجود قیمت خیلی زیادش، ازش خوشش اومد و گفت مطهره این خیلی خوبه بیا برای عروسی اینو بگیر.

اما هر جور با خودم فک میکنم نمیتونم رازی بشم به خریدنش! چون گرونه!
و در عین حال نمیتونم رازی بشم به نخریدنش! چون چشممو گرفته!

دیشب دلم خواست یکی باشه بگه: حیف دل مطهره من نیست به این چیزا، لباسا بند باشه؟!


(ر.ک به نیمه پنهان ماه نوزده شهید ناصر کاملی به روایت همسر)

اون جاش که صبح فردای عروسی، شهید همه ی کادوهای شب قبل رو میاره و به همسرش میگه ما که اینا رو لازم نداریم، ببرم بدم به کسایی که لازم دارن؟ 
همسرش قبول میکنه ولی نگاهش می چرخه به انگشتر عقیق رکاب طلایی که برادرش دیشب هدیه داده. میگه میشه این یکی رو نبری؟
بعد اینجاس که شهید میگه: حیف اکرم من نیست دلش به یه انگشتر بند بشه؟
و جواب خانومش فوق العاده ست وقتی میگه: باشه، همه اینا واسه تو، تو واسه من! 


همه ی پیراهن های سرخابی دنیا واسه تو!


۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۳۷
مطهره

یکی از تفریحاتشون اینه که من با لهجه حرف بزنم بخندن!

کلن حال میکنن با این قضیه!

بد اون روزی من سر کلاس شاهنامه خوندم با حس و فاخر (!) و بدون غلت غولوت، استادم کلی تشویق و تحسین و اینا.

بد از کلاس که دراومدیم اینا همه میگن مطهره چقد خوب خوندی! ایول! استاد خیلی خوشش اومد ازت و این صبتا.

منم یه تیکه ای از فاطمه سادات یاد گرفتم سر اون قضیه که حاجاغا خیلی منو تحویلو اینا...

بهشون گفتم: استاد من مخادا! همه منه مخان! (به فتح میم و نون کلمه من، ضم حرف میم کلمه مخاد، فتح ه و میم در کلمه همه و فتح میم و نون در کلمه منه!!!
الان باید با لهجه بخونین تا بامزگی شو بفهمین ولی چون شما نمیدونید لهجه کجایی، پس نمیتونید درست بخونید. هار هار هار)

بد این از اون روزی تو ذهن اینا مونده، منتظرن یکی به یکی دیگه لبخند بزنه یا یکی یکیو نیگا کنه یا حرفی بزنه یا تعریف کنه یا هر چی، اینا بگن: فلانی، فلانیه مخاد! یا فلانی منه مخاد! یا چمیدونم فلانی تو ر مخاد!!!

خلاصه اینکه همه مون کلی بامزه ایم با این قضیه!

۰۴ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۴۸
مطهره

بلخره یک روز نزدیک، این حفره های کوچک دردناک دوست نداشتنی من را خواهند کشت :(

قول میدهم...

۰۲ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۳۱
مطهره

قبلنا، ینی دقیقن قبل از اینکه دانشجو بشم یه دید خیلی آرمانگرایانه و مدینه فاضله ای طور به دانشگاه داشتم. فک میکردم دانشگاه یه مکان کاملا علمی فرهنگیه و دانشجو هاش انسان های متشخص و مودب و درس خونی هستن که صب به صب کیف بر دوش کتاب در دست میان سر کلاس ها و عصر به عصر با ذهنی آکنده از علم و دانش میرن خونه / خوابگاه شون.

 ولی خب حالا که خودم چهار پنج ماهیه دانشجو شدم، میبینم که حداقل رفتار خودم و هم کلاسی هام بطور کلی ناقص این تصورات سابق منه!
منی که تو دبیرستان از اون بچه های آروم و ساکت و آسه برو آسه بیا بودم الان تو دانشگاه جوری شدم که خودمم باورم نمیشه این منم! 
ینی به معنی واقعی کلمه میخندیم و خوش میگذرونیم و کیف میکنیم.
دانشکده ما سه طبقه ست، بعد مدلش از ایناست که یه نورگیر بزرگ در وسط داره جوری که از طبقات بالا پایین مشخصه و برعکس! بد ما امروز طبقه سوم کلاس داشتیم استادمون هم یه ربع ساعتی دیر کرد. بد ما اینقد سابقه مون خرابه که مثلن استاد پن دقیقه دیر کنه جم میکنیم میریم، برا همین یه استاد دیگه رو فرستاد که بهمون بگه بچه ها نرید! فلانی یه کاری داشته رفته ولی گفته شماها بمونید تا برگرده.

بد من و دوستام آویزون شده بودیم دم همون نورگیر طبقه سوم از این آلوچه ترشا میخوردیم هسته هاشو تف میکردیم طبقه همکف! تازه فک نکنید که سالن خیلی خلوت بود و ما در خفا این کارو میکردیم بلکه سالن در شلوغ ترین وضعیف ممکن خودش بود.
اون کلاس بغلی جلسه دفاع بود و ترم ششی هام درست مقابل ما نشسته بودن و از هر طبقه م پن شیش نفری آویزون شده بودن و تو همکف هم رفت و آمد بود!
تازه من پیشنهاد کردم بیاید مسابقه سریع ترین تف رو بدیم ببینیم تف کی زودتر میرسه پایین که رد شد متاسفانه!

بد اون دفاعی که گفتم تو کلاس بغل بود، اینا شیرینی داشتن و چای و میوه. ما اینقد بلند بلند گفتیم آخ شیرینی... دلم خواس... منم شیرینی میخوام... که خانومه دلش برامون سوخت اومد بهمون تعارف کرد. بدش من گفتم بچه ها بیاید بریم تو فاز چای که بهمون چایی هم بدن که قبول نکردن :دی

حالا اینا یه چشمه ی کوچیکی از کارهامونه که گفتم!
بقیه شو روم نمیشه بگم :دی
آها یکی دیگه از کارهایی که میکنیم و کلی هم حال میکنیم با این کار خودمون گیر دادن و سوژه کردن ترم سه ای ها و ترم پنجی هاست که البته الان دیگه ترم چار و شیش هستن!
عاقا ورودی های سال این شیش ها فقط پسر گرفته بد اینا در حدن که ی سری درساشونو افتادن و الان کلاساشونو با ما میان. بچه های ما هم با اینا سر یه مسایلی کل دارن و دیگه اینکه خیلی هم بیشور و بی شخصیت هسدن!
و همه ی اینا ینی مهلت خوبی برا دس گرفتن ما برا اینا :))))
گروهشون معروف به "چندش ها" ست و رو هر کودومشونم یه اسم گذاشتیم. خیلی باحالیم خلاصه!
بد قبلا یکی از بچه ها از یکی از اینا خوشش میومد که الان دیگه نمیاد ولی خب برا اینکه ما هم سرگرم باشیم این علاقه شو تکذیب نمیکنه و میذاره ما سر به سرش بذاریم و خوش باشیم.

بد یکی دیگه از بچه از یکی از این ترم سه ای ها خوشش میاد که بنظر من اونم چندشه ولی خودش قبول نمیکنه :دی
این چون همیشه ی خدا یه سویشرت آبی میپوشه ما صداش میکنیم آبی! تازه نصف موهاشم رنگ کرده!
اسم هاییم که گذاشتیم به این صورته که اون که خیلی خوش خنده س! یا اون یکی که خیلی مغروره یا اون که چشاش سبزه یا اونکه همیشه کت چرم میپوشه یا اونی که شاعره!

یه چیز دیگه م اینکه امروز آقای ک به همه شوکولات تعارف کرد. بجز ما که بیرون آویزون بودیم! بد آخر کلاس دوباره شوکولاتا شو درآورد که به ماها هم تعارف کنه که من سریع پیچوندم و رفتم بیرون که باهش رو در رو نشم چون این یه حرکاتی زده که کلن خیلی به دل من نمیشنه. قبلنا اینجوری نبودا، جدیدن اینجوری شده. 

بد ما هر چی از این پرسیدیم که آخه پسرجان مناسبت این شوکولاتو چیه؟ رو نکرد! گف هیچی! گفتیم الان باید بگیم مبارک باشه یا قبول باشه یا به سلامتی یا فاتحه بفرستیم یا چی؟! که هیچی نگف! 
گفتیم یا نامزد کرده روش نمیشه بگه یا این شوکولاتا رو خریده از مزه ش خوشش نیومده گفته بده ما یه ثوابی هم ببره!!!!


۲۷ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۸
مطهره