لایمکن الفرار از عشق

۲۳ مطلب با موضوع «پای عشق در میان است» ثبت شده است

پروانه ای آمد و نشست گوشه کیکم

بال بال زد و با هر بال زدنش عشق و خوشبختی و شادی و آرامش و رویا و نور آورد

و همه ی حال های بد ِسیاه را کیلومتر ها دور کرد.


من دیشب شمع های بیست سالگی ام را فووووت کردم

و امروز صبح، برای بیست و یکمین بار به دنیا سلام دادم :)

بی نهایت خوشحالم که بیست سالگی ام را در کنار  او جشن گرفته ام

موچکر خداجان :*


* مگر میشود از ته دل قربان پدری نرفت که برایت گل و شیرینی میخرد و توی کابینت پنهان میکند که یکهو غافلگیرت کند؟!

یا مادر همسری که وقتی میبوسی اش بغض گلویش را میگیرد؟!

من خانواده ام را شدیدا عاشقم :* 

۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۳
مطهره

از عشق...

من برایت با عشق اسنک درست میکنم و شکلات و کاکائو و تنقلات میخرم تا توی کشوی میز کارت بگذاری و خدای ناکرده وسط روز دلت ضعف نکند، و ماموریت که میروی صبح زود بلند میشوم و پنج تا آیت الکرسی برایت میخوانم.

تو هنگام رد شدن از خیابان سمت چپم می ایستی و دستم را محکم میگیری، درها را برایم باز میکنی و وقتی میگویم حال ندارم تا فردا صبح احوالم را میپرسی و نگرانم هستی.

۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۳
مطهره

شب ابری شمال...

دو روز با هم بی نهایت خوش گذراندیم و حالا ساک لباس ها را روی دوشش انداخته و با همه خداحافظی میکند و پله های دو طبقه را پایین میرود که سوار ماشین شود.

هیچ کاری نمیتوانم انجام بدهم که نرود، مجبور است برود. من هم نمیتوانم همراهش برم، مجبورم که بمانم...

بغض میکنم، اشک های داغ تا پشت پلک هایم می آیند اما اجازه نمیدهم فرو بریزند.

دلتنگی از همین حالا شروع شده...

لبخند میزند و خداحافظی میکند، خدا به همراهتی میگویم و سریع نگاهم را میدزدم که متوجه غم توی صورتم نشود.

سرش به خداحافظی با دیگران که گرم میشود، از پشت شیشه پنجره ماشین خیره میشوم تا سیر نگاهش کنم که ذخیره شود برای باقی روزهای دوری ام...

میرود...

دلم به اندازه تمام زنان سرزمینم گرفته است.

حالا اندکی، خیلی کم، می فهمم حس و حال زنانی را که توی شهری غریب و زیر بارش بمب و موشک دست در گردن همسر زیر گوشش دعا میخواندند تا همه ی عشق شان را بفرستند توی دل آتش و ترس و خون و درد و جراحت و اسارت و حتا شهادت...

قامت مردانه و سربند قرمز و لباس سبز سپاهی و پوتین های کهنه واکس خورده را خیره میشوند و عمیق نفس میکشند تا بوی این لحظه های آخر یادشان بماند.

و همه ی زورشان را میزنند که چشم هایشان نمناک نشود تا دل همسر دم رفتنش نلرزد و با خیال تخت برود پی انجام وظیفه اش...

تا لحظه ی رفتن خودش را نگه میدارد، صدای بسته شدن در آهنی سنگین خانه که میاید، سیل اشک های زن روانه میشوند و حالا من شاید بفهمم ذره ای از کوه اندوهی که کنج قلب زن نشسته و تمام وجودش را پر کرده...

خدایا! اینانند بندگان صالحت که اجرشان را فقط خودت میتوانی بدهی...

خدایا! ما اگر در آن معرکه ی جنگ بودیم سر بلند میشدیم؟!



+عکس های زیادی برای این پست داشتم اما بغض و چشم های خیس و اندوه و رنجی که در نگاه این خانم بود دست و دلم را لرزاند و مطمئنم کرد.

۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۷
مطهره

خب ما کم کم بار و بندیل مونو ببندیم و بریم آرایشگاه :)


۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۰۲
مطهره
ایها الرئوف
شمس الشموس
السلطان
نهایت آرزویم این بود که پیوند آسمانی و عاشقانه زندگی ام را روز میلات شما جشن بگیرم
ممنون که مرا لایق آن دانستید!
هوای زندگی ام را داشته باشید جان ِ دلم :)


قطره قطره اشک هایم را تو دقت میکنی

بی نهایت بر گدای خود محبت میکنی

من کجا و پنجره فولاد آقایم کجا

بی لیاقت را همیشه با لیاقت میکنی

من که با اعمال خود خوار و ذلیل عالمم

این تویی با جود خود از من حمایت میکنی

من یقین دارم که قبل از اربعین آقای من

از نجف تا کربلا ما را تو دعوت میکنی...



+همه چیز سپرده دست خودتان آقا!
جوری جلو ببرید همه چیز را که لایق مجلس روز میلادتان باشد....


۱ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۱۳
مطهره

باباجانم کم کم وارد پنجاه سالگی شده، وارد بازنشستگی شده، وارد داماد دار شدن شده، وارد پرهیز غذایی داشتن و قرص خوردن شده، وارد همه ی چیزهایی که در باور من نمیگنجد شده...

باباجانم در ذهن من همان مرد جوان خوشتیپ محاسن مشکی ست که به پشتی های خانه اش تکیه داده و دختر پنج-شش ماه ی سفید پوشش را در آغوش گرفته و حالا من میدانم که چه برقی ست توی چشم هایش و چه لذتی از دختر دار شدن میبرد.

باباجان من همان است که مطمئنم هیــــــــــــــچ کسی اندازه من دوستش ندارد. منی که امروز زجر کشیدم توی بستنی فروشی کثیف دم بازار وقتی مامان یادش انداخت که نباید بستنی بخورد و من نگاهم به لیوان یکبار مصرف طالبی بستنی اش گره خورد و چشم هایم قلپ قلپ جوشید و اشک هایم با فالوده ام قاطی شد.

نمیخواهم باور کنم این چیزها را. نمیخواهم موهای سفیدش را ببینم و یادش بیاندازم که قرصش را سر وقت بخورد. میخواهم هنوز همان بابای خودم باشد که مرا روی شانه هایش سوار میکرد و توی اتاق راه میبرد، همان که پایه ی همه ی کارهای من بود، همان که جمعه صبح ها دو نفری میرفتیم کوه، همان که توی جاده ی نجف - کربلا آویزان بازوهای محکمش شده بودم و مرا به حرف گرفته بود که مثلا خستگی و مریضی یادم برود...

میخواهم صرفا جهت اطمینان بگویم:

هیچ مردی، هیچ وقت ِ هیچ وقت ِ هیچ وقت نمیتواند جای بابای عزیزم را توی دلم و توی زندگی ام بگیرد.



+ مدام به این فکر میکنم که چطور باید بروم و دوری اش را توی خانه ام تحمل کنم...
خودش به داماد تذکر جدی داده که: هر روز دختر ِ بابا رو میاری من ببینمش :)

++ به خودم قول داده ام عروسی ام از آن عروسی های پر اشک و آه نشود، اما گمانم از آنها بشود که آخر مجلس نیم ساعت توی آغوش بابا اشک بریزم! 
۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۲
مطهره

مریضم. بد حال و ضعف کرده از بیمارستان میایم خانه.

او که میاید همه ی دردها میروند پی کارشان، خوب ِ خوب میشوم انگار، حرف میزنم و میخندم و شوخی میکنم.

 زن عمو به خنده میگوید: الان دیگه حسابی حالت خوب شده ها!

آخر شب که پایش را از خانه بیرون میگذارد، دوباره همه ی معده دردها و دل پیچه ها و سردردها و تب و لرزها بر میگردند توی جانم.


معجزه ی عشق است گمانم :)


۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۴
مطهره

حس خوب اولین مسافرت دو نفری :)



+من قبلنا کلی تزهای جورواجور برای خودم داشتم که چه معنی میده عروس بخاد مثل دختر آدم باشه؟ عروس همون سعی کنه عروس خوبی باشه فقط کافیه! یا اینکه مثلن همیشه عقیده داشتم کلن با هیش کی نباید صمیمی شد مگه اینکه خلافش ثابت بشه. اما حالا، نه اینکه در عقاید استوارم خللی ایجاد شده باشه (!) اما احساس میکنم حالا خانواده ای دارم که نه دقیقا به اندازه مامان و بابام دوستشون دارم اما علاقه ام بهشون از جنس عشق و دوست داشتن پدر و مادرمه...
و این خیلی خوبه...


۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۵
مطهره


جهت ثبت در تاریخ؛ 

امروز حلقه ام را خریدم :)))

که نشانه ای کوچک باشد برای عشق

و یادم بیاورد تعهد و وظیفه ام را؛ (لتسکنوا الیها)

با هر بار دیدنش یاد (او) می افتم و لبریز از عشق و آرامش میشوم...



+ روش های ذوق مرگ شدن یک مامان:

بروید برای جشن نامزدی تان لباس بخرید

مامان قبل شما وارد فروشگاه شود، شما صدایش کنید و بگویید: ماااااامااااان... این لباسه خوبه؟

فروشنده که دختر جوانی ست با چشم های گرد شده به شما زل بزند و بگوید: این مامان تونه؟ ما از اول فکر میکردیم ایشون عروسن ^_^


++ روزهایی آمده که دلم نمیخواهد تمام شوند...

دلم میخواهد تا آخر دنیا این خوشی ها ادامه داشته باشند...

احساسات ضد و نقیض!

دلم میخواهد زودتر تمام شوند و تمام شود این فاصله و دوری...

بس که سخت است دل کندن هنگام خداحافظی...

۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۵
مطهره


خیلی وقت ها شده که من حس کنم خوشبخت ترین دختر دنیا هستم.

مثلا همان وقت هایی که کنار خانواده جمع بودیم و من فکر کرده بودم چقدر خوشبختم که خانواده ای به این خوبی دارم.

یا وقت هایی که با دوستانم بوده ام و خدا را شکر کرده ام که این آدم های فوق العاده را وارد زندگی من کرده است.

یا هنگامی که سرم را به سنگ های سرد سفید حرم امام رضا جان چسبانده بودم و آرامش با عمیق ترین لایه هایش در جانم نشسته بود.

یا وقتی که خسته و خاکی و گریان اولین نگاهم به گنبد حضرت ماه افتاد و فکر کردم آیا خوشبخت تر از من هم در این دنیا هست؟

حتی روزی که نتایج یکسال (جون خودم) درس خواندنم اعلام شد و رتبه های کنکور آمد من باز هم احساس کردم خیلی خوشبختم.

اینها نمونه های خیلی کمی از خوشبختی های من بوده، خوشبختی های بزرگ من...

اما خودم بیشتر از هرکس میدانم که ریز ریز و لحظه لحظه ی زندگی ام چقدر سرشار از حس خوشبختی بوده همیشه، خوشبختی های کوچک...

من در این نوزده سال زندگی ام لحظه های ناب خوشبختی زیادی را تجربه کرده ام که هر کدام به تنهایی از سرم که هیچ، از تمام وجودم هم زیاد است!

تمام این احساس، لطف و رحمت و بزرگی خداجان را میرساند که هر بار یک جور متفاوت هوایم را داشته و مواظب زندگی ام بوده. کارهایی کرده که من هرگز لایقش نبوده ام...

کارهایی برایم کرده که شاید همین عمر کوتاهم تا اینجا، آرزوی خیلی ها باشد...

من روزهای زندگی ام را، نوزده سال را خوووووب زندگی کرده ام.

اما درمورد این روزهاااا...

تا به حال هیچ وقت، این قدر عمیق؛ احساس خوشبختی نکرده بودم...

حسی که کسی با حضورش آورده که دلم قرص است مرد زندگی من است...



+ الحمدلله کما هو اهله :) 



۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۲
مطهره